باد




یاسمین کنار حوض خانه مادر بزرگش نشسته بود و به برگ های پاییزی نگاه می کرد.ناگهان خوابش گرفت و برای لحظه ای به خواب عمیق رفت.

هوهو خانم با شاخه درخت ها بازی می کرد و برگ ها را در حیاط می ریخت.ناگهان سردی هوهو خانم به صورت یاسمین خورد و یاسمین را از خواب بیدار کرد. و هوهو خانم برای اینکهیاسمین نفهمد که او بوده، پشت درخت پنهان شد. ولییاسمین هوهو خانم را دید و او را صدا زد. هوهوخانمی پیشیاسمین آمد و یاسمین گفت: «تو کی آمدی و با هم شروع به حرف زدن کردند» .

هوهوخانم گفت:«من باید برم سراغ بچه های دیگه که پیام پاییزی رو به اونها بدم».