محلّه در خاطره ی من




■  سیدحسین میرکاظمی

پیشاپیش گفته ام: می خواهم از محله ام با نام دباغان، روایت کنم، تا با تجسم فضایی در ذهن، خاطره هایی در یادمان زنده شود و..

 

خاطره ی پنجم

کودکی را از اشغال دباغان توسط روس ها با ماشین های برزنت کشیده، در قواره ی ذهنیت آن سال ها در خاطره ی دومی ام، نوشته ام. هنوز از سال 1325، کورسویی پربازتاب در ذهن مات زده ام، هست. توی دل ام چیزی می جوشید و از آرزو بود با چوب کشکشی، سنگی به ماشین روس های غریبه بزنم... گذشت... کودکی به جوانی پهلو گرفت. در مسیر خواندنی هایم می خواستم سری توی سر نویسندگان ایران برده باشم. در سیر و سلوک خواندنی هایم، نوشته ی سفر به مازندران را یافتم. در فروردین 1325 صادق چوبک خاطره اش را در این سفرنامه با قطار تهران-ساری نوشته بود. خاطره ای نه در بحبوحه کودکی مانند من، بلکه در پخته گی، سبب شد حضور روس ها را به یاد آورم. انگار زنگار از زمان از دست رفته زدود. خاطره ی کودکی ام از یورش سر زده روس ها به دباغان و لاجرم گرگان، با خاطره ی چوبک گویی در آلبومی فراموش نشدنی ام است.صادق چوبک در سفر به مازندران همراه با صادق هدایت در بخشی از خاطره اش، چنین می نویسد: «... جنوب هنوز زیر سلطه ی اشغال گران انگلیس بود که کم کم داشتند تخلیه می کردند اما شمال همچنان در دست روس ها بود که کنگر خورده و لنگر انداخته بودند و خیال خام تجزیه آذربایجان را در سر داشتند. به نظرم رسید که در خارج ایران مثلا در یکی از شهرهای شوروی سفر می کنیم. ترن ]تهران-ساری[ پر بود از سرباز روس و زبان فارسی کم تر به گوش می رسید. یک واگون پر از مشروب و شیرینی و اشیا، دیگر ساخت شوروی در دسترس مسافران بود که می شد به بهای ارزان خرید. البته هدایت چندان از شلوغی کوپه راضی به نظر نمی رسید. هر قدر پیش می رفتیم من از تصرف و اشغال روس، بیش تر آزرده خاطر و رنجور می شدم. به همه چیز و همه کس چشم داشتم و از همه ی آن ها که ]دکتر خانلری، علی اصغر سروش، مهندس کامبخش روستا و همسر او، دکتر اختر کیا و احسان طبری[ در واگون بودند مخصوصا از هم کوپه ای های خودم بی زار بودم. همه به غیر از هدایت با روس ها لاس می زدند. آیا روس ها خیال نداشتند ایران را رها کنند و گورشان را گم کنند؟ همه با لباس های جنگی چرک و مسلح. ولی ظاهرا با کسی کاری نداشتند. شاید اصلا خود این سربازان جوان هم نمی دانستند برای چه به سرزمین بیگانه آمده اند. در تهران که بودم این قدر چشمم به روس نمی خورد ولی این جا هر چه پیش می رفتم، بیش تر روس می دیدم ... صحرا سبز و خرم بود و سخت زیبا اما مثل یک زن زیبای سرطانی بود زیرا تا چشم کار می کرد تانک های شوروی بغل هم زیر برزنت های نظامی به خواب مرگ رفته بودند. خون خون ام را می خورد. مخصوصا در شاهی و ساری و بابلسر که قدم به قدم ساخلوهای روسی بود که از ما شناسنامه می خواستند...

 

خاطره ی ششم

قسمت شرق دباغان، برج و بارو بود. محله ی دباغان یا نام دیگرش «پیرایان پوست» که از مصدر پیراییدن به معنی دباغی کردن است. «پیرایان پوست» اولویت نامگذاری تاریخی را نسبت به دباغان دارد. در 600 تا 700 متری اش برج قرار داشت. این برج و بارو، امنیت شهر را تامین می کرد. من این برج و بارو را دیده ام. حالت تپه دیوار کشیده ای را داشت. در نوجوانی که برای درس خواندن به مالروهای برج با رفقا می رفتیم، پیرمردها نقل می کردند در این جا آسیاب بود، مسجد بود، غسالخانه بود که در گذر زمان تخریب شدند. در سفرنامه استرآباد و مازندران و گیلان تالیف میرزا ابراهیم، درباره ی قلعه و برج و بارو شهر استراباد چنین نوشته شده است:« دور قلعه اش، ربع فرسخ می شود و چهار برج و چهار دروازه دارد که رفت و آمد می نمایند.» بُهلر فرانسوی به سال 1296 قمری در سفرنامه اش (سفر بُهلر) می گوید:« اطراف استرآباد، قلعه ای است مثلث که قاعده آن به طرف شمال مقابل صحرای ترکمان و راس آن به طرف جنوب است که متصل می شود به تپه های کوچکی که در آن سمت واقع اند.» به امتداد جوار پایه ی شرقی برج، خندقی حفر شده بود. به درازای باقی مانده 300، 400 متری برج قدیمی و به پهنای جای جای 5 تا 15 متری به صورت نواری از آب به عمق 3 تا 5 متری هنوز در ذهن دوره ی کودکی و نوجوانی ام وجود دارد. باران های بهاری و زمستانی و آب های هرز بالادست جنوب شهر، آب خندق را تامین می کرد. این مانع آبی هم پشتوانه ی برج تپه ی خاکی بود. صد البته در شرایط کودکی و نوجوانی ام در دهه ی 1330 خورشیدی، جای آب تنی و شنا کردن بچه های دباغانی و سرپیری در تابستان شده بود. بچه ها شنا کردن را در همین خندق خاکی یاد می گرفتند. قورباغه های ریز و درشت در فصل تابستان، در خندق با سر و صدای بی امان شان، معرکه داشتند. با این اوصاف قلعه و برج و بارو و خندق استرآباد که چهار دروازه شهر به آن متصل بود، حفاظت و امنیت اهالی شهر را تامین می کرد و مانعی استوار در برابر حمله و هجوم مهاجمانی در آن اوضاع و احوال زمانه بود. جالب است بدانید که بعضی فامیل ها از آمدن به این محله به واسطه ی هم جواری با قبرستان امام زاده عبدالله، در هنگام شب ترس و واهمه داشتند و از باورشان بود ارواح مردگان به ویژه شب های جمعه به خانه های دباغان می آیند و انگار محله ی دباغان در اذهان، صفت نفرین شده را پیدا کرده بود.

 

خاطره ی هفتم

در شهر استرآباد چهار دروازه (مازندران، بسطام، چهل دختران، فوجرد) بود. گذرگاه محله ی سبزه مشهد به محله ی دباغان را آب شَرشَر می گویند. دباغان از نظر شغلی، مشاغل مختلفی داشت: سُپور ]پاک بان[، دلاک حمام و حمامی، مرده شور، قبرکن، تخمه فروش، کشاورزی خرده پا، ندّاف امنیه ]ژاندارم[، کارگرهای فصلی، ارّابه چی، شَعرباف، خیاط، کارمند، باغچه بان، بقّال، آهنگر، عتیقه فروش، قصاب، حکیم وپیله ور و دوره گرد در ترکمن صحرا، سفال گردان، شانه باف ]شانه از اجزاء دستگاه سنتی شعربافی[، مسگر، راننده، آژان ]پاسبان[، میرآب ]مدیر و تقسیم کننده ی عادلانه آب به خانه ها[، ماما و دعانویس، گویش و لهجه ی دباغانی هم لهجه و زبان گرگانی است. از جمله مشاغل مهم محله در زمان گذشته، دباغی بود. بابابزرگ ها می گفتند. مسجد دباغان یکی از دارایی های محله بود. به دلیل هم جواری با مصلای محله ی سرچشمه، این مکان عبادتگاه چند نفری بود و عرصه ای نداشت که محل تجمع مردم باشد. حتی در ایام محرم، دسته های عزاداری به تکیه محله نمی آمدند. پیش از توجه به هجو دباغان در بیت عامیانه ای پر بی راه نیست از کارکرد ترانه های هجو گفتاری، فی المثل هجو حاکم شکست خورده ی خراسان در سال 108 ه ق که ترانه اش را کودکان بلخی می خواندند، در این جا آورده شود:از ختلان آمدیه / به روی تباه آمدیه / آواره باز آمدیه / بیدل فراز آمدیهاین نوع ادبیات گفتاری و هجو عامیانه برای دباغان هم زبانزده بود:اَلامان! اَلامان! از گِل تول دَبغان / پا آدم هم یخ مِرِه، هم سِخ مِرِه هم استخوان شب ششم محرم، محلات سرچشمه، سبزه مشهد، دباغان و سرپیر متحدالمال عزاداری می شدند و دسته ی سینه زنی پرشماری را ره می انداختند. همیشه برای طلایه دار بودن عَلَم و پرچم محله ها، بین سبزه مشهدی ها و سرپیری ها دعوا و مرافعه بود. سرانجام با بگو و مگو تا پاشیدن شیرازه ی دسته ی بزرگ عزارادای، با پادرمیانی و مصحلت بینی ریش سفیدها، ختم به خیری بود و دو پرچم سبزه مشهد و سرپیر، همدوش هم، وارد محله ای می شد. نکته ای گفتنی مربوط به تکیه دباغان از کتاب مخابرات استرآباد حسینقلی مقصودلو (وکیل الدویه و خُفیه نویس انگلیس چنین است. ابتدا درباره ی وکیل الدوله از دیدنی خودم بگویم: حدود سیصد و چهارصد متری محله دباغان حوالی محله ی سرپیر، سر خیابان پهلویدژ، خانه ی مسکونی اش بود. همواره و همیشه او را نشسته روی سنگی بزرگ کنار در خانه اش می دیدم. حسینقلی مقصودلو وکیل الدوله انگلیسی ها، با قواره ای تنومند، چاق و چله و با سبیلی درشت و آویخته، سگرمه در هم بی این که پلکی بزند، مجسمه وار و بی حرکت و بدون کلامی با این و آن، عابرین و رفت آمدن ها را نگاه نگاه می کرد، گویی در صدد بود از هر کسی خطی بخواند و پرنده ای نبود که نپاییده باشد. تولیت تکیه سبزه مشهد با او بود. باری! از واقعه ی تکیه ی دباغان در کتاب مخابرات استرآباد گزارش می دهد:« به واسطه نرسیدن وجه برای حکومت نظامی استرآباد، مهاجمان تعرض کرده و اهالی که تکیه ها را زینت کرده، بعد از صرف شام چند نفری توی تکیه ی دباغان خوابیده اند، سه نفر آدم را توی تکیه دستگیر کرده، سه طاقه شال امیری و پرده های سیاه پوش را با اجناس و اثاثیه تماما جمع نموده بودند.» وکیل الدوله در گزارش بعدی اش می نویسد:« به حکومت راپرت داده شد بردن سه نفر اسیر از تکیه ی دباغان به تحریک کربلایی علی اکبرخان سرهنگ رییس طایفه آتابای بوده است. ماموری درب منزل مشاراله گذارده، او را جلب کرده و مجازات می نمایند.» نکته ی جالب و گفتنی اتفاق، این است که بنا به شنیده از مادربزرگ پدری ام و به گفته ی پدر و عموها، یکی از این سه مرد اسیر، پدربزرگ ام (سیدحسین) بوده که بعد از شام در تکیه خوابیده و اسیر شده بود. مبدا تاریخ گزارش 29 ماه اگست 1922 (برابر با جمادی الاولی 1340 هجری قمری) و تا این تاریخ 102 سال پیش می باشد و نیز می توان از کتیبه تکیه دباغان به تاریخ 1155 ه ق نام برد.

و اما بعد ... تا خاطره های دیگر