قطره گناهکار




 

■  نیلوفر خواجه. بندرترکمن

قطره ای بودم از خانواده ی دریای خزر بی کران در آنجا زندگی می کردم و زادگاهم آنجا بود و خواهران و برادران زیادی داشتم. همه ی ما در آن دریاچه ی بزرگ شهرت داشتیم چون دریاچه ای بزرگ تر از زادگاه من نبود و این موضوع موجب غرور  ما بود. ناشکر بودم، از اینکه چرا نمی توانم در دریا و اقیانوس های بزرگتری زندگی کنم؟ خانه ای بزرگ تر ؟ خواهران و برادران بیشتر ؟ سرگرمی های بیشتر؟ روزی از رو­زهای زمستان بود و من هم روی سطح دریا شناور بودم، مشغول تماشای آسمان و نگینش خورشید که همچون دری درخشان در آسمان خودنمایی می کرد که ناگهان احساس سبکی بسیار کردم سبک و سبک و سبک تر؛ احساس می کردم تمام اجزای بدنم در حال پاشیدن از هم هستند و معلق در زمین و آسمان. دور و اطرافم را که دیدم خیال کردم پرنده هستم، پرنده ای که در افق خزر به پرواز در آمده. ولی من که پرنده نبودم. هنوز نفهمیده بودم چه خبر است که همراه با صدها قطره دیگر به آسمان ها ملحق شدیم. آسمانی به رنگ آبی نیلی و به وسعت هزاران هزار خزر. تا به حال به جز خزر جایی را ندیده بودم و نمی دانم آنجا را باید به چه چیزی تشبیه کنم. برایم عجیب بود تا به حال چنین جایی را ندیده بودم. هر چه بالاتر می رفتیم هوا سردتر می شد، سوزش شدیدی به خاطر سرما احساس می کردم. کم کم من و چندین هزار قطره دیگر به علت سرما در آغوش هم پناه بردیم.صبح شد و کمی از جای قبلی مان فاصله گرفتیم و پایین­تر آمدیم، احساس سنگینی خاصی داشتم. به خودم که نگاه کردم، دیدم به یک تکه ابرتبدیل شدم که وقت باریدنش است. تکه ابری سفید از همان هایی که وقتی روی آب می آمدم،  نگاهشان می کردم، گاه از آن ابرها مهمان هایی برای ما پایین می آمدند و گاهی اوقات هم با  آن ها شکل های مختلف می ساختم.  از آن بالا همه چیز را می دیدم شهر و کوچه هایش؛ کوچه ها و خانه هایش و حیاط خانه هایی که داخل شهر بودند .ناگهان سرم به شدت درد گرفت و صدایی مهیبی که مرا از افکار و خیالاتم بیرون کشاند؛ توجه مرا جلب کرد. آنقدر سریع بود که اصلاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است.  چشمانم را که چرخاندم و صدایی که شنیدم،  مرا متوجه کرد که به ابری برخورد کردم و رعد و برقی در آسمان پیدا شد .وقت باریدن بود. کم کم داشتیم از هم جدا می شدیم و هر کدام به نقطه ای از زمین می رسیدیم. من هم چکیدم، چکیدم به روی گل گلدانی بر یک ایوان، آنجا هم فاصله­ای با زمین داشت که می توانستم زمین را ببینم.چند ساعتی که گذشت آب بالاتر آمده بود، مثل اینکه سیل آمده باشد. سیلی خوفناک! اما مثل  نبود! خودش بود. سیل عظیمی تمام شهر را چنان پوشانده بود، که آدم ها نمی توانستند به راحتی قدم بردارند. چشم که چرخاندم نگاهم به صورت کودک درون خانه ای افتاد، که با خواهر بزرگترش بازی می کرد، تا آنها را دیدم متوجه دل بیقرار خودم شدم که برای خواهر و برادرانم تنگ شده و بی قراری می کند .دیگر خسته شده بودم از دلتنگی، بی قراری و احساس گناه می کردم؛ چون دلم نمی خواست در میان قطره هایی باشم که باعث ویرانی خانه ها و کوچه های شهر شوند. باعث شوم تا دیگر خواهران و برادران نتوانند در خانه هایشان هم بازی یکدیگر شوند؛  و جو گرم خانه و خانواده ای را به هم بزنم. دلم می خواست در کنار خانواده ام باشم، نه اینجا تنها. نمی دانستم چگونه این بار گناه را از دوشم پائین بکشم. نمی دانستم که قرار است باعث ویرانی خانه هایی شوم که هر خشت آن یادآور خاطره ی خانواده ای است! چقدر سخت است! در فکر و خیالات خودم بودم که ناگهان بادی تند وزید و گلدان را به زمین انداخت، زمین که چه عرض کنم به روی آبی که مسبب آن من و امثال من بوده است. من هم روی گلبرگی از آن گل بودم که گل از گلدان جدا شد و معلق بر روی آب ماند و بعد چرخی زد و من هم پیوستم  به سیل ویرانگر. چند روزی را به سختی سپری کردم که به بالا آمدم و بالاخره خورشید چشمکی هم به من زد و دوباره رفتم بالا، مثل دفعه قبل، در همان حس و حال سبکی آنقدر خودم را به این طرف و آن طرف کشاندم که بالاخره رسیدم، رسیدم به خانه پهناورم به خزر نیلگونم به خانواده پرجمعیتم . تقلا می کردم که زودتر، بچکم زودتر برسم به همان جایی که باید باشم. تا که نوبت چکیدنم شد،  با اشتیاق دستانم را باز کردم، چشمانم را بستم، و به خانه­ی دوست داشتنی ام رسیدم. این حس و حال چکیدن کجا و آن حس و حال چکیدن کجا؟!از آن پس همیشه قدردان خداوند هستم  و متوجه شدم که کارهای خداوند هیچ کدام بی دلیل نیست و همیشه قدردان خانه و خانواده ام در آن خزر نیلگون می مانم .