محله در خاطره ی من




■  سیدحسین میرکاظمی

پیشاپیش گفته ام: می خواهم از محله ام با نام دباغان، روایت کنم؛ تا با تجسم فضایی در ذهن، خاطره هایی در یادمان زنده شود و ...

 

خاطره ی هشتم

دباغان کوچه های خاکی و به خصوص در فصل بارندگی ها، شولاتی و گل و تول داشت. دوران کودکی ام شاهد زمستان های سخت و پر بارش از باران و برف سنگین است. روی بام های سفال پوش و کوچه راهک ها، حدود سی و چهل سانتی برف می نشست. با چکّه چکّه آب شدن برف و سرمای استخوان سوز شبانه، قندیل های یخی یک و دو متری نوک تیز، از هر ارتفاعی آویز می شد. سطح آب حوض های خانگی، یک پارچه به قطر پنج و شش سانتی یخ می بست. جوانان و مردان محلّه، تخته های یخ را به ضرب چکش برمی داشتند و بیرون از خانه با چه صدا و شِلاپی می شکستند. این خودش یک سرگرمی زمستانی مثل برف بازی بود. راه رفتن روی برف و برفاب کوچه و خیابان هم با «چُوپا» نوعی تفریح و بازی شادمانه ای بود و بازی دو یا چند نفره. چُوپا سوار با پُر زوری تنه ی حریف و از دست دادن تعادل و غلتیدن روی زمین پوشیده از برف، دیگر، های و هوی روز سرد برفی با برد و باختی، کامل تر می شد. پرنده هایی مثل سار، گروه گروه در آسمان برف زده، پروازی تند و کوتاه داشتند. بعد چند تا چند تا قاطی با سینه سرخ، توکای سیاه، دل خسبک «بلدرچین» و زاغچه غیر از گنجشک های خانگی، در حیاط خانه و محوطه ی محله از زور گرسنگی بدون ترس می نشستند و به دنبال دانه ای، گشت می زدند. غافل از اینکه سر راهشان، گربه ای علم کرده و تله و دامی باشد. برای بچه ها هم غیر از این تله گذاری، با چوب کشکشی روز شکار شلوغی می گذشت. این هم نبود ته مانده ی سفره غذایی برای پرنده های پناه جوی زمستانی پاشیده نشود. زمستان آن سال ها، زمستان پر و پیمانی بود. خانه ای نبود که کرسی این مکعب چوبین گرمابخش را نداشته باشد. سوز و سرما، نوک انگشتان را می سوزاند و نقشی روی پوست صورت به سرخی انار می انداخت. سر و صورت و پاهای یخ زده از لذت گرمای کرسی، رمق دار می شد. گرمای کرسی بود و قصه گویی خاله زبیده: جن، پری، دیو، اسب بالدار، سیمرغ، طلسم، جادو، ظلم و ظالم، دروغ، راستی، مبارزه بدی ها و زشتی ها با خوبی ها و زیبایی ها و ... پیروزی. همه این ها توی افسانه ها بود و من با خیال نوردی به افسانه ها راه پیدا می کردم و پیامد آن خواب بود در زیر لحاف کرسی. غیر از کرسی، بخاری نفتی هم بود که فضای اتاق را گرم می کرد. بی اشاره هم نباشد بخشی از خیابان پهلویدژ تا محله ی سرپیر، سنگ فرش بود. اما از حریم محله ی دباغان به بعد خاکی مانده و جوی خیابان هم پوشیده از علف مَرغ بود. و گفتنی است در سال 1316 شمسی «استرآباد»، گرگان نامیده شد. فلکه ی مدوری به نام شهر یا شهرداری و چهار تا خیابان «کاخ، پهلوی، شاهرود و پهلویدژ» احداث گردید. در هلالی شرقی، عمارت رفیع و چشمگیر اداره فرهنگ گرگان و دبستان دقیقی «پسرانه، دبستانی که من محصل اش بودم.» واقع بود. در ابتدای دهنه ی فلکه شهرداری به سمت شمال، دبستان های رشدیه «دخترانه» و منوچهری «پسرانه» و در امتدادش تا امام زاده عبدالله، خیابان پهلویدژ کشیده شده بود. محله های پاسرو، میخچه گران، سرپیر و دباغان در مسیر قرار گرفتند. خانه ها در اقدام به خیابان کشی تخریب گردید. محله دباغان هم دو شقه شد. نیمی در جوار غربی و نیمی در جوار شرقی خیابان. در پَس و پُشت باغچه ها، محوطه ی امام زاده عبدالله شروع می شد. امام زاده عبدالله وسعت کنونی را نداشت. ساختمان کوچک غسالخانه، حوضِ آبِ مُرده شویی، عرصه ی قبرها و چند درخت تَه تُقان و چنارهای کهن و بلند قامت امام زاده. جای جای هم، صندوق سنگی مکعب مستطیل با حک نام و نشان متوفی و آیات قرآنی و از بخت یاری، این صندوق ها در موزه قبر گرگان توسط شهردار وقت در دهه ی چهل شمسی محفوظ شد. در ده و بیست متری غسالخانه، چاهی سرباز و عمیق بود. مُرده شور، رخت و لباس میّت ها را در آن می ریخت. شایعه راز آمیزی از دهان پیرمردهای محله، سَرِ زبان ها جاری بود:« این چاه با چاه تپه ی قلعه خندان توسط تونل زیرزمینی راه دارد.» چه و چه ها درباره ی راه داشتن این دو چاه، مردم نمی گفتند و چه چیزهای عجیب و غریبی هم به آن اضافه نمی کردند. حاصل برای ما بچه ها، تیز کردن گوش بود و حیرت. دباغان، محله پَرت افتاده در پایین پای شهر، خط مرزی بود با روستاهای شمالی گرگان: امیرآباد، محمدآباد، فوجرد، کُماسی، کریم آباد و اُبه های ترکمن نشین قربان آباد، یامپی و پهلویدژ. محمدآبادی ها و کریم آبادی ها، مناسبت های مذهبی و سنت باستانی را دور و بر قبرها و بقعه ی امام زاده عبدالله برگزار می کردند. عیدفطر و چهارده مبارکِ نوروزی، از این مقوله اند. فرش و سفره، چای و سماور ذغالی، دیگِ آبِ آش و غذا، گپ و گفت و بازی های تمام نشدنی بچه ها. دباغانی ها به دیدن شان می رفتند. در همین فرصت بساط پرده خوانی و معرکه گیری دوره گردها، دایر بود و روز با دل آسوده گی در جوار مرده گان سپری می شد. جدا از این مجال، غروبای هر پنجشنبه پرده خوانی و معرکه گیری ]دعوای کفچه مار و موش خرما «راسو»[ در قبرستان، تماشای پُرشمار خودش را داشت.

 

فصل نهم

حدود سال 1335، در گرگان لامپاهای شبانه خاموش شد. بالاخره تیرهای چوبی برق در خیابان پهلویدژ هم نصب گردید. خانه ها از روشنایی برق برخوردار شدند. اولین تاکسی در کنار درشکه ها، در خیابان اسفالته، گشت زنی داشت. نخستین تحصیل کرده ی محله، مهندس کشاورزی، درس اش را تمام کرد و دیگری حقوق در دانشگاه تهران خواند و جذب دادگستری شد. تا آن شب موعود روشنایی، خیابان در ظلمت مطلق فرو می رفت. از دو بقالی محله، دهنه ای روشنایی چراغ توری داشت و آن یکی با روشنی زرد کم رنگ و کم رمق فانوس، جوابگوی مشتری نیمه شبانه بود. چشمان در تاریکی شبانه به این دو نور، روشن بود. نگاه از محله به سوی امام زاده عبدالله، چیزی جزء اشباحی شناور در تاریکی را نمی دید. بهم ریخته و هولناک. از محله تا فلکه ی مرکز شهر، ابر تاریکی مسلط به تک تک شعله ی چراغ دکان های سر خیابان بود. انگار در تنگنای شبانه، پلک ها روی چشم ها، فرو می افتاد و پهنه ی مسلط ظلمت، دل و جان را تیره و تار می کرد و رنج آفرین بود. گویی در مازهای تیره زیرزمینی، کسی را نمی بینی و با خوی و عادت سال های سال راه گم نمی شود. شبگردی هم آدم را می ترساند. این دلهره ناشی از کورکورانه بینی بود. اکنون اولین شب بعد از نصب تیرهای برق است. حباب لامپ ها در ساعتی که تاریکی به همه جا ماسیده بود، روشن شد. ناگهان روشنایی آمد. همه چیز و پرنده ها از درخشانی خیابان، قیل و قال و قشقرقی راه انداختند. قار قار کلاغ ها محشری به پا کرد. گویی دستی مرا از دالان و مازهای تیره ی زیرزمینی بیرون آورد و در معرض پرتو خورشیدهای شبانه قرار داد. اولین بار در عمرم شب را، درخشنده می دیدم. شب فرخنده ای در روشنایی. آن شب یگانه، که از روشنایی نابهنگام برق ممتاز شده بود و جان ام را لب ریخته از نور و روشنایی کرده بود، شب فراموش نشدنی ام است. آیا دوباره چنین بیداری و درخشانی در پشت پلک ها و در هستی ام، شاهد خوام بود! حلاوت پلک باز به روشنایی نسبت به پلک فرو افتاده در چاله ی ظلمت، بی نظیر از تمام شیرینی ها است و خاطره ای پا بر جا. و راستی فوران شادمانی ام و همبازی ها از خیابان روشن شباهنگام مثل روز، چنان بود از محله ی دباغان تا فلکه شهرداری، مرکز شهر با سرعت سه بار دوان دوان رفتیم و برگشتیم، سابقه نداشت ما بچه ها از زور خوش حالی، هلهله ی شبانه داشته باشیم.

 

خاطره ی دهم

نام مادربزرگ مادری ام «سلطان» بود. بعکس مصداق نام، مهربان، صبور و اوسانه گو بود. خانه اش زمانی حوالی حمام شاه و امام زاده بی بی حور و بی بی نور، نزدیکای قنسولگری روس در محله باغشاه بود. با گالش سبک و چادر شب به کمر از کوچه های باریک و تابدار باغشاه، نعلبندان یا پاسرو، بعد دوشنبه ای و سرپیر می رسید دباغان. مادربزرگ برای من افسانه اش را می گفت. چشمان نوه اش را پر از رویا می کرد. گاهی از این محله و آن محله حرف می زد. از میدان عباسعلی که پر از کبوتر بود. روزی مرا به میدان عباسعلی برد. چهارسوی میدان، تیرک های چراغ فانوسی داشت. کبوترها یکی یکی، چند تا چند تا و بعد بخشی می پرند. چند لحظه ی دیگر می نشینند. مشت مشت از کاسه ارزن می پاشم. کبوترها از سر و دوش ام بالا رفته اند. توی کبوترها گم می شوم. سر راه برگشت به دباغان، حمام کفشدوزان محله ی نقاره چیان بود. اِبا داشتم از این تکه راه. یادم آمده بود از حمام رفتن با مادرم. موقع سرشویی در حمام، پوست کله ام را به چنگ می کند. غش و ضعف می رفتم، بی اعتنا بود، می گفت باید رِشک کشته شود. خانه ی ما در نزدیکی حمام خرابه ی دباغان بود. فقط صحن حمام یادگاری از حمام بود. تاق هایش در اثر زلزله ریخته بود. کلاهک گنبدی های نورگیر شکسته شده بود. در صحن یا گرمخانه، انجیر وحشی روییده بود. تنها سکوی سیمانی که از کف بلندتر بود، قدری سالم و جا جا تَرَک داشت. گربه روهای زیر صحن حمام، جای بازی ما بچه ها بود. دوده ی ضخیم، سیاه و غلیظ داخل گربه روها، همیشه سر و روی مان را مثل گربه ای که توی ذغالدانی افتاده باشد، سیاه می کرد. زودتر از همه مادربزرگ بود که متوجه شد ما کجا بازی می کنیم. از روزی که به من گفت:« در آن جا گرفتار جن می شوی!» دیگر من و همبازی ها جرات نداشتیم توی گربه روهای قیراندود برویم. اما وقتی از دالان ها به بیرون می خزیدیم، روشنی نور آن چنان چشمان را می زد، انگار که خورشید توی چشم های مان، آینه انداخته باشد و هوای باز و خرم به سینه های مان هجوم می آورد. اتفاقی از آن سال های دور، گفتنی است. خانه ی فریدون همبازی ما، دیوار به دیوارچه ی همین حمام خرابه بود. مکان بازی بچه های همکلاسی دبستانی در حیاط خاکی خانه ی فریدون بود. از موقعی که مادربزرگ از جن ترس داده بود، دیگر حاضر نبودیم حتی به یک قدمی دودکش های سفالی حمام برویم.بالاخره روزی قبل از ظهر، فریدون در غیاب پدر و مادر، کنار دودکش حمام رفت و در آن دمید. فوت کرد و هراسان گفت:« آهای ببینید! روی سکوچه جمعند! پای شان، سُم شکافداره، ناخن ها گِرد است. دُم دارند. گنده اند، چهره شان سیاه است، دور هم نشسته اند ساز می زنند، می رقصند، یک نفر را دوره کرده اند. بیایید این جا، اگر قدری سرتان را بالا بگیرید، جن ها را می بینید. من، اسد، شعبان و پرویز مثل بید می لرزیدیم. داشتم تودلی «بسم الله» می گفتم، ناگهان فریدون گفت:« آمدند! فرار کنیم، فرار!» دیدیم در اتاق باز و بسته شد. بسم الله گویان هراسان به خیابان زدیم ... 

مادربزرگ غیر از ترساندن از جن، از خانه ی جهود هم می ترساند. خانه یا کاروان سرای مهدی جهود، یک دو محله دورتر از دباغان و بالادست محله نقاره چیان بود. می گفت:« اکر آن نزدیکا بروید، شما را می قاپند و سرنگون، آویز روی اجاق آتش، جزغاله تان می کنند و روغن تان را می کشند و توی شیشه می کنند.» از نهیب این گوشزد، ترس استخوان به استخوان من و همبازی ها را می جوید و دیگر جرات نبود از دباغان به آن طرف ها رفت و محله گردشی کرد. از قضا پدر و مادرها زیادی توی نخ بچه ها نبودند، در عوض مادربزرگ و بابابزرگ ها یک ریز امر و نهی می کردند و چهارچشمی کار ما بچه ها را می پاییدند. بابابزرگ هم همیشه هشدار دهنده بود. از نزدیکی با غریب و غربای بدجنس، برحذر می کرد. غریبه ای با دهان آلوده به فحش و معلوم نبود از کجا به دباغان آمده، با سه پسرِ قُلدر و چاقوکش اش، اسباب مزاحمتی بودند. پدر بدجنس، خودش را پشت این سه پسر قایم، آنها را شیر می کرد و از جهالت دنبال دردسر می گشت. گُل به گُل جوان سومی اش را که مثل روانی ها رفتار دیوانه واری داشت، به چه منظوری علیه سایه و همسایه تحریک می کرد. در مقابل صبوری بود و پرهیز از دعوا و مرافعه. پاسبان اهل محل هم دور از شان خود و نجیبی محله می دانست با چنین وقاحت و بی شعوری برخورد کند و اعتقاد داشت، محل سگ هم بِهشان گذاشته نشود. بالاخره سرشان به سنگ روزگار می خورد و آدم می شوند.

باری! حمام محله، دوباره نوسازی و احداث شد و با گذشت سال های سال، هنوز این سئوال درباره ی جن ها، چالش برانگیزست:« واقعا آمدند؟»، «چرا دَر باز شد؟»، «آیا فریدون کَلَک زد و خواست ما را بترساند؟» دغدغه و کلنجارم رنگ باخته، اما هاله ای از ابهام و ترس دوره ی کودکی، باز هم با منست.

و اما بعد ... تا خاطره های دیگر