مهمان ناخوانده




خور....پوف … خور پوف…

بوی نان گرم، سبزی‌های تازه و پنیر محلی که مادربزرگم درست کرده بود به مشام می‌رسید. سریع بلند شدم. با دیدن سفره ای به آن زیبایی که مادرم چینده بود، تعجب کردم. با خود گفتم : «حتماً خبرهای تو راه».رفتم دست و صورتم را شستم و کنار سفره نشستم. پدرم گفت: «امشب مهمان هایی از اهواز داریم». پرسیدم: «چند نفرند»؟ گفت:«دو سه تا خانواده اند». آن لحظه فقط پرسیدم و زیاد به جواب بابا فکر نکردم و اینکه چندتا خانواده یعنی دقیقا چندنفر؟ چندتا آدم بزرگ و چند تا بچه؟ و فقط گفتم: «باشه».ساعت ۱۲ شب شده بود و آنها نیامده بودند و ما با خود گفتیم که شاید نظرشان عوض شده باشد و نمی‌آیند. پس ما خت خواب هایمان را پهن  کردیم تا بخوابیم.

خور پوف … خور پوف…

+بابا یکم آروم تر خور پوف کن

-اممم باشه 

گفت باشه ها، اما صدای خروپوفش بیشتر از قبل شد. به خواب رفتیم. تیک تاک تیک تاک، بالاخره مثل همیشه به تیک و تام عادت کردم و خوابم برد. تق تق تق...  صدای در می‌آمد و پشت سر هم در می‌زدند.بوم بوم بوممم. یک ثانیه هم امان نمی دادند.ساعت رو نگاه کردیم.ساعت چهار! آخه کی این موقع صبح اینجوری در میزنه مگه خواب ندارن اینا.پدرم رفت ببینه  کی هست که داره با این وضع در میزنه و قصد یورش در ساعت چهار صبح داره گویا. با صدای بلند و کشداری که احتمالا مخصوص بله گفتن در زدن های ساعت چهار صبح باشد، گفت:

+بله

_سلام آقا یوسف ماییم.

+بفرمایید داخل بفرمایید.

تند تند لباس پوشیدم و رفتم پیش مادرم که کنار در ورودی خانه ایستاده بود و ایستادم.مهمان های ناخوانده اهوازی ما آمده بودن.

خانواده اول

_سلاام

+سلام بفرمایید.

خانواده دوم 

_سلاااام

+سلام سلام بفرمایید.

خانواده سوم ،چهارم،پنجم و ششم.

در گوشی به مادرم گفتم :«مطمئنی بیشتر نیستند»!

گفت: «آره بابا».

منو مادرم چایی دم کردیم و طبق رسم مهمان نوازی پذیرایی انجام شد.وقتی پذیرایی تموم شد، رفتیم براشون بالشت و ملحفه و رخت خواب آوردیم تا بخوابند. خودمان هم رفتیم در اتاق هایمان تا بخوابیم.

خدای من چرا دارند در اتاق را می زنند؟ مثل اینکه میخواهند ببینند درهای خانه ما محکمند یانه؟پدرم ازشون پرسید: «چیزی لازم دارید»؟_بله  لطفا جارو‌ برقی رو میشه بدید»!مادرم گفت: «قبل اینکه بیاین، من خونه رو جارو کردم شما به خودتون زحمت ندین خسته هستین بفرمایید استراحت کنید»!آنقدر اصرار کردند و گفتند که سرم داشت می ترکید آخر جارو برقی را دادند به ایشان.ساعت۵صبح داشتند خانه را جارو می کردند. اووووفف نمیتوانستیم بخوابیم. سرمان داشت می ترکید.کار دیگر جالبشان هم این بود که اسپیلت را روشن میکردند و در و پنجره هم باز می گذاشتند.گرسنه شان شده بود. یک الی دو تا شانه تخم مرغ را نیمرو کردند. موقع خوردن نیمرو قاشق ها را هی صدا می آوردند.مثل جغد ها بیدار بودند و نمی خوابیدند. منم که به زور خوابیده بودم. صبح پاشدم دیدم صدا نمی آید. آرام در را باز کردم و دیدم در خانه مان کسی نیست. از خوشحالی زیاد می خواستم دیوار را گاز بزنم خانواده ام که بیدار شدند، گفتم: «رفتن»؟ مامان گفت: «نه بابا رفتن جنگل الانه که دیگه سر برسند».

من که دیگه حوصله نداشتم همانجا روی زمین دراز کشیدم. خدای من این دیگه چه مهمان های ناخوانده ای بودند که آمدند! ازت خواهش می کنم! خواهش میکنم دیگه یه همچین مهمان ناخوانده رو نفرست خونمون.