این روزهامان


یادداشت |

■  مهدی شاکری

 

 

 

باران شدید بود. صندلی جلو تاکسی نشسته بودم که راننده پیش پای طلبه ای جوان ایستاد، از حمله قطرات باران نجاتش داد، صندلی پشت سوار شد و تاکسی دوباره به خیابان افتاد. راننده مرد پنجاه ساله ای بود که سبیل ها و موهای پرپشتش مشخصه اصلی چهره اش بودند، بلند بلند نفس‌ می‌کشید تا همه بدانند رییس کیست و مدام سر می‌چرخاند و همه جای خیابان را چک میکرد و هر چند ثانیه یکبار هم برف پاک کن را میزد تا دیدَش کور نشود.

با پشت دست بخار شیشه جلویش را پاک کرد و بعد دستی به آینه وسط برد و به هر بهانه ای نگاهی طلبکارانه به طلبه جوان میکرد که بنظر کمتر از بیست سال داشت، عمامه اش را از سر برداشت، قطره های آب روی آن را تکاند و موهایش را مرتب ‌کرد. راننده رو به من ادامه حرفش را گرفت: 

-آره میگفتم مردم کم بدبختی دارن، این کرونا هم شده قوز بالا قوز و این بارون امروز که مردم رو چپوندن توی خونه و جرات بیرون اومدن هم ندارن،از صبحی یدونه مسافر نیست تو خیابونا

کسی چیزی نگفت و خودش ادامه داد: -حالا این بارون دست من و شما نیست وضع مملکت که دست خودمونه همون رو هم خوب انجام نمیدیم. 

و از اینجا به بعد فقط از آینه وسط طلبه جوان را می دید. - الان خود شما جوون! رفتی درس طلبگی بخونی توی این وضع کشور که چی، مملکت الان به کارهای دیگه که بیشتر احتیاج داره مگه وضع مردم رو نمی‌بینین، والا الان خود امام ها هم زنده بودن هرروز فقط برای مردم شون آستین بالا میزدن. این درسته که پول تو جیبی از دولت بگیرین و برای منبر درس بخونین؟ مردم که دیگه وقت پا منبری ندارن، یکی ش خود من، مردم این روزا گرفتارن، باید کار کرد،دولت هم مال خودش که نیست اینطور بخشش می‌کنه، مال ملته، چه مالیاتش چه نفتش فرقی نمیکنه، باید کار کرد تا آه مردم نگیره آدمو، الان چشمای خودتو ببین جوون ، شده یه کاسه خون، می‌دونم حالا میخای بگی از بیدار موندن و درس خوندنه ، دروغ که نمی‌گم میگم؟

طلبه جوان عمامه اش را کنارش روی صندلی گذاشت و با لهجه ای انگار جنوبی و لبخندی شروع به صحبت کرد: - نه حَج آقا، اتفاقا راست میگیدا، آدم باید خودش کار کنه، روزشو با بسم الله شروع کنه، آستین بزنه بالا خدا خودش روزی ش رو می‌رسونه، نه اینکه بیشینه روزی ش رو از جای دیگه انتظار داشته باشه. من خودم جوشکاری می کُنم حَج آقا، چشمام یکم قرمز هم شده ولی اشکالی نِداره کاره، هرکاری سختی خودشو داره ،مثل این ساعت غروب هم می رسُم مسجد، یکم مسجد رو مرتب میکنم و آماده می‌کنم برا نماز عشا و بعدش جلسه قرآن، شب هم یگوشه مسجد از آقای حاجی اجازه گرفتم می‌خوابم، اتفاقا حوزه از ما شماره حساب می خواست بِرا حقوق طلبگی و اینا گفتُم مو که هنو کاری نکِردُم ، همی حقوق کار خودُم که میگیرُم هم زیاده بِرام، همی حقوق رو یکمش رو میدُم به خادم مسجد چون گناه داره جهیزیه داره میخره برا دخترش طفلی دستش تنگه ، من که الانه لازم نِدارُم. درست میگید شما آقای راننده.سکوت شد. چند ثانیه ای گذشت که جوان گفت: -ببخشید همین کنار ها من پیاده بشم آقای راننده، بقیه اش رو پیاده از توی بازار میرم، خدا براتان خیر بده.

کرایه اش را داد و پیاده شد. تاکسی دوباره به راه افتاد. لحظه ای با گوشه چشم راننده را دیدم که چشم از خیابان برنمیداشت. خشکش زده بود و انگار نفس نمی‌کشید. باران بیشتر از قبل به شیشه جلو میخورد و دیدش را کورتر میکرد. باران شدیدتر شده بود.

 

■  نویسنده