باد کوچولوهای خسته


یادداشت |

آدرینا فغانی. کلاس دوم

سه تا باد کوچولو با مامان و باباشون زندگی می کردند .اسم این سه بادکوچولو «طوفان ،نسیم و صبا» بود .طوفان همیشه عصبانی و صبا همیشه عاشق و نسیم هم همیشه آرام و خوش بو بود.یک روز طوفان رفت و پیداش نشد،طوفان مثل همیشه داشت همه جا رو بهم می ریخت و خراب کاری می کرد.ولی صبا رفته بود پیش گل ها و عاشقی می کرد،نسیم هم به همه جا سَرَک می کشید؛مثلا به لابه لای موهای فرفری دختر کوچولو می رفت.که یک روز مامانشون گفت: «بچه ها من می خواهم به شماها یک ماموریت بدهم.نسیم تو برو به فصل پاییز و یه باد ملایم به برگ ها بزن تا برگ ها بریزن،طوفان تو هم برو به فصل زمستان و سرما با خودت به هرجا ببر! صبا تو هم برو به فصل بهار و یه باد آرام به شکوفه ها بزن و آنها رو باز کن»! باد کوچولوها می روند و پس از مدت ها که گذشت با خستگی هم دیگر را می بینند و باهم دعوا می افتند.  طوفان،صبا و نسیم با اینکه از دست هم ناراحت بودند، دوباره بازیگوشی به سرشان زد و طوفان گفت: «بیاین سه نفری بریم تو ساندویچی و یه ساندویچ خوش مزه بزرگ بخوریم» . صبا و نسبم قبول کردند و به ساندویچی رفتند و بوی خوش مزه ی همبرگر رو تو همه ی شهر پخش کردند و بعد از آن به شیرینی فروشی خاله هوهو رفتند. بعد از کلی خوش گذرونی به کنار دریا رفتند و موج سواری کردند، با پرنده ها در آسمان پرواز کردند و به لانه ی پرنده ها به بالای درختان سر کشیدند و از دیدن جوجه ها لذت بردند و بعد از آن به صورت میوه بوسه زدند و دستی به سر درختان کشیدند.صبا گفت: «بیا برویم به کشاورزان سلام و خسته نباشید بگوییم.هر سه آنها به کشاورزان سلام گفتند و به آنها خنکی هدیه دادند . آنها به بادبادک دو تا آبجی کوچولو فوتی کردند و باعث خوشحالی آنها شدند. و دیگر شب شده بود و وقت رفتن به سرزمین بادها بود.وقتی که به سرزمین شان رسیدند با هیجان مادرشان را بغل کردند و موقع خوابشان که رسید؛پدر و مادر گفتند: «حالا که اینقدر تفریح کرده اید برایمان تعریف کنید و بعد بخوابید و آنها با هیجان و خنده تفریحشان را تعریف کردند و همگی با خستگی به خواب بامدادی رفتند.