دو داستان


یادداشت |

ویانا روح افزایی کلاس سوم

نهنگ کوچولوی شیطون

یکی بود یکی نبود  تو یکی از روزهای تابستانی نهنگ بازی گوشی بود که خیلی دلش می خواست به همه جای دنیا سفر کند. او خیلی دوست داشت فصل های سال را ببیند وگل های قشنگ و رنگارنگ، پروانه های قشنگ، آسمان آبی را تماشا کند. بادکنکهای رنگی زیبا، کوهستان های پر از برف و کوه های بلندقشنگ و بهار زیبا وشکوفه های دل نشین.  چون نهنگ کوچولوی قصه ی ما از ماهی های کوچک شنیده بود فصل های سال خیلی قشنگ و زیبا هستند  و این شد نهنگ قصه ی ما سفر خود را شروع کرد.

باد خسته

یکی بود یکی نبود. یک باد خسته ای بود که آنقدر حوصله اش سر رفته بود، رفت تو آسمون یک چرخی بزنه اما دید آن جا هم سر حال نشد. باز برگشت به خانه از پدر ومادرش  اجازه گرفت تا به کوه برود. پدر و مادر باد خسته ی ما دیدن که او خیلی بی حوصله است، به او اجازه دادند و باد قصه ی مابه راه افتاد. رفت رفت رفت به یک خورشید خانم قشنگ زیبا رسید، دید خورشید خانم تنهای تنها دارد به پشت کوه میرود.  باد به خورشید سلام کرد و به او گفت:«تو میای با من دوست بشی وبا هم بازی کنیم»؟! خورشید لبخند زد وگفت:«بله که میام. من حوصله هم سر رفته بود، بیا باهم بازی کنیم» خورشید و باد قصه ی ما ساعت ها با هم بازی کردند وخیلی شاد بودند وباد تصمیم گرفت که همیشه با خورشید خانم دوست بماند  چون دوست خوب در همه حال با تو است.  قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.