ناخنگیر نوازنده




 

 یکی بود، یکی نبود. ناخنگیری به شکل گیتار بود. او دوست نداشت ناخن بگیرد. دوست داشت گیتار باشد و آهنگ بزند. هر وقت کسی به سراغ او می آمد، سریع خودش را پشت وسیله ای قایم می کرد. تا این که یک روز صدای موسیقی به گوشش رسید. خرت خرت خرت...خرت خرت خرت... فیس فیس فیس... فیس فیس فیس.. ناخنگیر از جایی که قایم شده بود بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد. دید برس دارد مو شانه می کند: خرت خرت خرت... و شیشه عطر خوش بو، عطر می زند: فیس فیس فیس... ناخنگیر کمی جلوتر رفت. با دیدن دوستانش گفت: یعنی من هم می تونم اینجوری آهنگ بزنم؟ ناخنگیر کمی فکر کرد. بعد با خوشحال جلو تر رفت و گفت: کسی هست که بخواد من ناخنش را بگیرم؟

 ناخنگیر شنید که کسی گفت: من. من. پس جلو رفت و مشغول شد. ناخنگیر شروع به گرفتن ناخن کرد و صدای ساز او بلند شد: تیک تیک تیک... تیک تیک تیک ...