وقتی مامان نبود
فرخنده رضاپور
یک روز گرم تابستان. مامان رفت بازار خرید. من و ساعد و حامد را در خانه تنها گذاشت. وقتی داشت از خانه بیرون میرفت رو به داداش حامد که از ما بزرگتر بود کرد و گفت: «مراقب داداشهایت باش»! مامان که رفت. اول حامد برای ما کتاب خواند. بعد نقاشی کردیم. من که حوصلهام سر رفته بود گفتم: «چرا یه بازی هیجانانگیز نمیکنیم»؟ ساعد مدادش را زمین گذاشت و گفت: «مثلاً چه بازی»؟ من مداد رنگی که دستم بود را به گوشهای پرت کردم و گفتم: «دزد و پلیسبازی». بعد هر دو به حامد که داشت کوههای نقاشی خود را رنگ میکرد، نگاه کردیم. حامد مداد رنگی که دستش بود را روی زمین گذاشت و نگاهی به ما کرد و گفت: «باشه؛ اما هر چی را به همریختیم، باز باید بذاریم سر جایش». من و ساعد هیجانزده داد زدیم: «باشه داداشی». حامد دزد شد و من و ساعد پلیس شدیم. دستهایمان را به صورت هفت تیر درآوردیم و دائم به هم شلیک کردیم. من داد زدم: «حامد من تو را با تیر زدم. تو مردی». حامد خندید و گفت: «نخیر. زخمی شدم». بعد هم سریع رفت روی لحاف و تشکهایی که مامان همیشه گوشه اتاق رویهم میگذاشت. من و ساعد به سمت او رفتیم؛ اما هر کاری کردیم. دستمان به او نمیرسید و نمی توانستیم بالا برویم. حامد هم اون بالا دائم میخندید و برای ما شکلک درمیآورد و گه گاه می گفت: «دو قلوهای افسانه ای. دست تون به من نمی رسه». هر دو کلافه و خسته شده بودیم که فکری به ذهن من رسید. رفتم در گوش ساعد که داشت از خستگی نفسنفس میزد فکرم را گفتم. خندید. حامد که ما را زیر نظر داشت، گفت: «چی کار میخواهید بکنید»؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که من و ساعد به سمت تشکها هجوم آوردیم و شروع کردیم از زیر حامد تشکها و لحافها را کشیدیم. یکدفعه همه تشکها و لحافها همراه حامد ریختند روی ما. اول ترسیدیم، اما بعد زیر لحافها و تشکها شروع به خندیدن کردیم. صدای حامد را میشنیدیم که با نگرانی ما را صدا میزند. وقتی همه تشکها و لحافها را کنار زد با چشمهای اشکآلود ما را بغل کرد و بوسید. بعد داد زد: «نگفتین له می شین فسقلی ها»؟! بعد هر سه زدیم زیر خنده.