خرگوش باهوش




ویانا روح افزایی کلاس سوم

یکی بود یکی نبود.یک خرگوش با هوش بود که هم زیرک بودو هم زبل بود. خرگوش زبل ما با سنجاب دوست بود و هر روز،  ساعت ها با هم بازی می کردند. یک روز خرگوش از خانه به بیرون آمد که دید سنجاب با دوست جدیدش بازی می کند و به خرگوش باهوش اهمیت نمی دهد. خرگوش قصه ی ما ناراحت و  غمگین به یکی از درختان سرو تکیه داد وبه فکر فرو رفت. به یاد روزهای قشنگ که با هم داشتند و بازیهای خوبی که می کردند.مامان سنجاب از بالای درخت دید که خرگوش تنها نشسته است. رفت پیش او و گفت: «چرا تنها هستی»؟ خرگوش کوچولو گفت:«سنجابی با من بازی نمیکنه، نمی دونم چه کاری کردم که با من قهر شده». مامان سنجاب، سنجابی را صدا کرد و گفت:«چرا با خرگوش باهوش بازی نمی کنی»؟  سنجابی گفت: «آخه دوست جدید پیدا کردم». مامان سنجاب گفت: «آخه دختر نازم نمیشه که یک دوست جدید پیدا کردی با دوست قدیمی قهر کنی! تو و خرگوش سال های زیادی با هم دوست های خوبی هستین. همه می تونن چند دوست باهم داشته باشن». سنجابی به حرف مامانش گوش داد و فهمید که کار اشتباهی انجام داده است و از خر گوش باهوش معذرت خواست. و با هم تا شب بازی کردند و آنها سال های سال دوست های خوبی بودند. قصه ی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.