■ مهراب پورقاز . ۱۶ساله


شعر و ادب |

 

سه سال/سه سال از رفتنت میگذشت.

باران نبارید ولی/نگاهِ باریده ی من با رفتنت بود.

نگاهی که شاید هر روز بارید/اما امروز

امروز برای چه میباری؟!

برگشت!/میبارید؛ ولی نه مثل همیشه

نه از دلتنگی/نه از پشیمانی

نه از تنهایی/این بار

اینبار از هیجانی که در دل غوغا به پا کرده بود./ببار!

ببار که این باریدن تر کُنَد

لب خشکیده ام را

چشمانت/میگویند چَشم ها آینه های قلب هستند

درست است./چشمان تو هم دلتنگ بود

همان چشمان سرد و بی روحی که. . .

بیخیال!/مهم امروز بود. امروز که دلتنگ بودم./پس اینهمه دریغ چرا؟

صدایت آرام گوشم را نوازش میکرد.

صدا بزن!

صدا بزن تا هیجان مرز خود را گم کند.

 

یازدهم تجربی عضو 

کتابخانه سعدی بندرترکمن