دختری که حیوان دوست داشت




آوینا کیانی کلاس سوم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.دختری بود که اسمش سارا بود. دختر قصه ی ما خیلی حیوانات رو دوست داشت. دلش میخواست که تو حیاط خونه شون چند تا حیوان داشته باشه. اما  حیاط خونه شون پر از گل های قشنگ بود. چون مادر سارا خیلی گل دوست داشت ونمیتونست حیوان رو تو حیاط بیاره. مادر سارا که فهمید سارا خیلی حیوانات رو دوست داره؛ تصمیم گرفت که گل هاش رو به دوستش بده که سارا بتونه تو حیاط حیوان مورد علاقه اش رو بیاره. سارا وقتی فهمید که مادرش گلها رو به دوستش داده ناراحت شد. چون مادرش عاشق گل هایش بود. به مادرش گفت:«چرا اینکار رو کردی»؟ مادرش به اون گفت: «چون دوست داشتم تو خوشحال باشی»، سارا گفت: «من خوشحالی تو رو می خوام وقتی تو خوشحال هستی؛ من هم خوشحالم»،مادرش در دلش گفت: «خدایا ممنونم که دختر مهربونی به من دادی»! مادر سارا با خوشحالی گفت: «حالا میتونی یه خرگوش سفید با یه سگ پشمالو ویه جوجه خوشگل برای خودت داشته باشی عزیزم»! سارا هم خیلی خوشحال شد.