محله در خاطره ی من




 

■ سیدحسین میرکاظمی

 

 

یشاپیش گفته ام:« می خواهم از محله ام با نام دباغان، روایت کنم؛ تا با تجسم فضایی در ذهن، خاطره هایی در یادمان زنده شود و ...

 

    خاطره ی یازدهم

یکی دیگر از دارایی های دباغان، آب انبار «سقّاخانه، سقّابه» بود که در ضلع شمالی تکیه عزاداری قرار داشت. تاریخ احداث آن روی کتیبه ای به سال 1010 ه.ق بود. متاسفانه در نوسازی محله تخریب و تسطیح شد و در محدوده مجموعه ورزشی بزرگ وحدت کنونی قرار گرفت. مدخل ورودی تا شیر آب، به تقریب سی پله داشت. این آب انبار را دیده ام، پله به پله اش را پا گذاشته، کوزه کوزه و سطل سطل با  باز کردن شیر سقّابه، آب برداشته ام. پلّه ها هر کدام به طول یک متر و نیم، ردیف به ردیف آجری کشیده شده بود. آجرها، ضخامتی به ابعاد بیست و پنج در بیست و پنج سانتی داشت. تونل اُریبی به دل زمین بود. هر چه از پله ها به پایین می رفتید، سردی بیش تر احساس می شد. روشنایی نبود. در چهار و پنج پله آخری، فضا تاریک و تاریک تر بود. به زحمت چشم جلوی پا را می دید. فقط سر و صدا و ریزش چکه چکه ی شیر آب، راهنمایی بود. خفاش ها در بلندای سقف تیره، لانه داشتند. توی تاریکی بالای سرمان، از این جهت به آن جهت می پریدند. با ریزه ریزه صداهایی، ترسناک می نمودند. فضای پر واهمه ای بود. سقف انباره آب، گنبدواری بود. معتمد محله در اوایل هر بهار، آب انبار را، آب می بست و کار گندزدایی آب را با ریختن تخته های نمک سنگی در انباره، به عهده داشت. معتمد محله دباغان «آقا نظام میرکاظمی» پدرم بود. کتیبه ی سقابه، بالای قوس دهنه ی آب انبار نصب بود. این کتیبه که بر روی آن شعری هم نوشته شده بود، از بین رفت و مفقود شد. در کتیبه، نام حاجی محمدعلی، کسی که ساختمان آب انبار را ساخته، ذکر شده بود. باری! سقاخانه ها یا آب انبارها، در محلات دیگر هم بود؛ اما سقاخانه دباغان مشهورتر بود. زیرا قدمت آن از تاریخ 1010 ه.ق تا تخریب در سال 1378 ه.ق بیش از سه قرن و نیم بوده است. صد البته آب سردش را هیچ سقابه ای نداشت. این آب سرد در تابستان برای دباغانی ها که در زندگی شان، هنوز یخچالی نیامده بود، به نیازی جواب می داد و قابل گفتن است، سردابه ی خانه که دالانه ی پله دار زیرزمینی بود، نقش یخچال امروزی را داشت.

 

    خاطره ی دوازدهم

دور و نزدیک فراسوی محدوده ی باشگاه ورزشی وحدت کنونی، باغچه های محله بود. خانه ها، این جا و آن جا در این حوالی قرار داشت که با آبراه «اُوراه» به هم متصل بودند. وقتای سحری اوراه ها محل برو و بیای شغال های بی باک بود. چه در چله ی زمستانی و چله ی تابستانی، به مرغدانی خانه یا کلوها می زدند و مرغ و خروسی شکار می کردند. فردای صبح، صاحب خانه وقتی ردِّ خون و پرهای ریخته و پراکنده را می دید، نفرین می کرد: شغال دله دزد بی حیا/پات بشکنه ایشالا. نفس، آه سردی بود. محله ی دباغان باراهکی به نام آب شَرشَر با محله های سبزه مشهد، نقاره چیان، سیستانی محله راه داشت و سرانجام به بازار قیصریه و محله ی میدان منتهی می شد.ورود به محله ی سرپیر از کوچه ی هروی «سر رشته داری» و از آن جا دو شاخه ای بود. شاخه ای به تکیه عزاداری سرپیر، رو به سمت جنوب و شاخه ای هم به سمت کوچه قاپی و باغات و برج شهر به جهت شمال، ادامه داشت.وجه تسمیه کوچه ی قاپی مشهور، این بود اگر کسی به تنهایی از آن جا عبور می کرد، در فرصت خلوتِ کوچه او را می قاپیدند. این ذهنیت آویزه گوش و همواره هشدار دهنده بود. در آن زمان روشنایی «برق» نبود. کوچه تاریک و خم دار بود. نکته این جاست که تهدید به گروگان از جانب اهالی محله نبود، بلکه از جانب غریبه ها بود. کسی نبود به هم محله ای خودی، اذیت و آزاری برساند. حرمت و امنیت محله را نگه می داشتند. 

در جهت غربی دباغان، محله ی سبزه مشهد و نقاره چیان و دنباله اش یک قواره زمین اُریبی بود به نام گُودار محله. گودارهای سیه چُرده بی شباهت به کولی ها نبودند. بابابزرگ ها می گفتند: از هند آمده اند. کسب و کارشان، شکار خوک وحشی و مطربی بود با نام خانوادگی شکارچیان. در مجالس عروسی و ختنه سورانی دباغانی ها و محله ها، مطربی می کردند. نیز یک و دو نفری از آنها در رادیو گرگان ساز و تار می زدند. قاسمعلی گُودار، با سه و چهار تن از مطرب های خانواده اش، با ساز، دُهل و سُرنا، مجلس را پر از سور و شور می کرد. رقص با طنین تهیج آور سکه های آویز به رخت زنانه و شَلیته ی پسر نوجوان رقصنده، همراه با جرینگ و جرینگی شیپورک های برنجی حلقه در انگشتان شست و اشاره ی دستاش و زنگوله به پا، غوغای شادی و پایکوبی فرخنده ی جشن بود. جشن عروسی ها، دیدنی بود و بدون اتفاق هم نبود. دیدنی به واسطه ی چراغ های چشمک زن تور سر عروس بود. کلید سیم پیچ لامپ های کوچک چراغ قوه ای در دست عروس بود. گاه به گاه دکمه اش را می زد. خاموش و روشن و چشمک زن می شد. این جلوه برای ما بچه های ندیده، تعجب آور و دیدنی بود. از نوعی اتفاق گفته شود. عروس و داماد همسایه ی خانه ما، داشتند به حجله می رفتند. لمپای روشنی در دست داماد بود. غافلتا جوانی از محله، تند و تیز پشت سر داماد پرید و مانند دَوالپایی دست و پای اش را خِفتِ کمر و گردن داماد کرد و سوارش شد. با این حرکت سرزده، لمپا از دست داماد افتاد و شکست. عروس و زن ها جیغ کشیدند و جشن عروسی درهم و برهم شد. مهمان ها هم خشک شان زد. من و بچه های مات زده به بزرگ ها نگاه می کردیم می خواهند دست به چه کاری بزنند؟ بالاخره برادر داماد جنبید و با پس گردنی و کتک کاری، جوان شوخ و شیطان را از داماد جدا کرد. او هم فِلنگ را بست و در رفت و جنجال جشن جمع و جور شد. به دست داماد، لمپای روشنی دادند. گودارهای مطرب محکم تر به ساز و دهل زدند و با سُرنا، دَمِ شاباش! شاباش! با حرارت تر شد. و در طرف جنوبی دباغان، محله ی سرپیر و الباقی پارچه پارچه باغچه بود. دیواره ی باغچه ها، پَرچین بود که از پُشته ی خار و به گرگانی، تَلو، تامین می شد. درخت های آلو گوجه، آلو، شفتالو، انجیر، گلابی، مرکبات، انار، سبزیکاری و صیفی کاری، منبع عایدی به حساب می آمد. گونه های مختلف انجیر: انجیر سفید، گَرمه، سرده، انجیر سیاه، انجیر دَبه و انجیر روسی و نیز انواع انار: انار ترش، گوُمَلَس، کُلباد، انار بی دانه، انار گلی، انار سیاه، انار توسفید و انار جنگلی در این باغچه و آن باغ بود. کسی که باغ و باغچه داشت، بیش تر به باغچه بان ملقب بود. این شغل با درآمد فروش انار و انجیر، نسبت به درآمدزایی مشاغل دیگر، شاخص تر نشان می داد. بی اشاره نباشد واریته ی انار: شیرین، میخوش و ترش بود.

انارچینی به طور مخفی و غافلگیرانه، دور از چشمان نگران باغچه بان، قصه ی خودش را داشت. بچه های محله در موقعیتی نه از دَرِ ورودی باغچه، با گام زدن از روی پرچین، تو می پریدند. باغچه بان هم بی احتیاط و مراقبت چهار چشمی از درختان انار نبود. هول هولکی و با شکستن شاخه ها، دامن پیراهن پر از انار به خصوص انار گلی و انار سیاه می شد و بعد فرار بود. در بسیاری از مواقع، تعقیب و گریز باغچه بان و بچه ها، پیش می آمد. در حال فرار و ترس، تک تک انارها به زمین می ریخت و دامن پیراهن، خالی از انار و دست از پا درازتر بود. چه بسا باغچه بان چالاک تر بود و پس گردنی نوش جان می شد. نیز هنگام عبور از پرچین خاردار، پیراهن و شلوار سبک از تیغ خار جِر به جِر می درید. دست و پا را می خراشید و خونین می کرد. قصه ی دستبرد مآبانه به انارهای سردرختی تا سر آمدن فصل انار ادامه داشت. آدم های محله ی من، آدم های غیرتمند و مهمان نواز کجا بودند؟ در خانه های دو اتاقه سفال پوش با دیوارهایی از خشت خام و در و پنجره ی چوبی، گذران شب و روز، روز و شب اند. آدم هایی که رنج و مرارت تهیه یک لقمه ی نان، آن ها را در میانسالی، پیر می نمایاند. فک های دندان ریخته و شیارهای عمیق در چهره ها، رو در روی ات هستند. سر و صورت زن های مهربان محله، چه قدر خوانایند و نشانه ی سرخی و طراوت عبث. یک ریز دست شان در مطبخ توی کار پخت و پز، رخت شویی در سونا، رُفت و روب و جاروکشی حیاط، قُندِواری و جمع و جور و مرتب کردن اتاق و شکم به شکم بچه زایی می باشد. خانوارها، عجب تخم و ترکه ای دارند. از اعتقادی بود برای سال های پیری، حکم عصایند. هر خانواده دست کم پنج و شش تا، به این امید هر آن کس که دندان دهد، نان دهد. ترک های مهاجر بسیار شریف و زحمتکش هم در این جمع هستند. خانه های خشت خامی شان همراه با ضجه و فغان از درد فقر و نداری زندگان اش، فرسود، خاک و خاموش شد. نه مانند خانه های آجری و ملاط سیمانی دواشکوبه ای با حیاط و هشتی و پنجره های بلند نورگیر و درهای منبت کاری مالدارها و تجارهای مرفه، عاری از رنج و درد قوت لایموت محله های سرچشمه و نعلبندان، با اسم و شوکت صاحبان شان، زبانزد باشد و جزء میراث فرهنگی محسوب و جاودانه شود. آن صداهای دردمند مدفون، اکنون کجا هستند؟ و خانه های گِلی شان تحت چه شماره ای در سازمان میراث فرهنگی، ثبت شده است؟

دباغان محل عبور و مرور ترکمن ها و روستایی ها بود. در ابتدای گذر دروازه شمالی امام زاده عبدالله، شهرداری گرگان تیرک چوبی به طور افقی بر دو پایه ای به عنوان ایست بازرسی نصب کرده بود. ساختمان تک اتاقی هم برای ماموران کنترل و اخذ مالیات محصولات ورودی از روستا یا ترکمن صحرا به شهر، محل استراحت و استقرار بود.

 

خاطره سیزدهم

یکی از نمونه هایی که نام محله دباغان را سر زبان ها انداخته، وجود حمام امام حسن عسکری(ع) بود. گفته شده امام به حمام دباغان آمده و بعد با مردم شهر در محله ی سبزه مشهد دیدار کرده اند. جا و اثر انگشتان پنجه ی دست اش روی سنگ حمام مانده و توسط بانی حمام این سنگ به دیوار گرم خانه نصب است. سنگ مقدس را دست می کشند و به سر و صورت می مالند. حمام دو بار تخریب شد، یک بار به واسطه ی زلزله و بار دیگر در اثر بی توجهی.

در دوره ی کودکی ام، حمام محله نسبتا بزرگ با سربینه یا رختکن کمد دار بود. بعد از سربینه با عبور از راهک دالان واری، گرم خانه یا صحن عمومی بود و سر و صدای کیسه کشی و صابون زنی دلاک ها. مشت و مال دهنده ها هم در سربینه. دلاک ها حجامت هم می کردند. پوشش، لنگی بود که به کمر می بستیم. حمام، اتاقکی در دار اختصاصی مجهز به دوش آب به نام نمره نداشت. دو تا خزینه «حوضچه واری» آب گرم و آب سرد بود. از خزینه آب سرد برای تابستان استفاده می شد. خزینه ی آب گرم در چهار فصل سال، مکان تن شویی نهایی و یا غسل کردن بود. ادای احترام در خزینه با آداب بود. مشتی آب حواله ی فرد مقابل می شد یعنی سلام! او هم به نوبه جواب را، مشتی آب قِل می داد و بعد حرف و حدیث ها پیش می آمد. در این حال و هوا نفوس دباغان، چهل و پنجاه خانوار بود.

در مقطع زمانی دهه ی سی شمسی، طرح لوله کشی آب گرگان، هنوز مراحل اش باقی بود. حمامی، آب آلوده جوی خیابان را راهی انباره ی حمام می کرد. زیر کف حمام راهروی مازواری یا گربه رو بود. از تُون یا گلخن حمام به این گربه روها، حرارت با سوخت هیزم، داغی را جاری می کرد و کف حمام گرم و داغ می شد. حمام آماده ی پذیرش همه روزه مردم جزء وقت قُرُق حمام زنانه که روزهای چهارشنبه هر هفته بود. بقیه روزها، اختصاصی مردانه پذیر بود. از سال 1327 بعضی حمام ها دوش آب داشتند. سال 1334 در حمام دباغان، نمره یا دوش آب دایر شد. خزینه های به تقریب 5/2 در 5/2 و به عمق 5/1 متری که هفت و هشت نفر، گروهی در آن غوطه می خوردند و تن شویی می کردند، از رونق افتاد و حمام تا اندازه ای جنبه ی رعایت نکات بهداشتی به خود گرفت. برای روز چهارشنبه نوبت حمام زنانه، جامه دار حمام بالای پُشته ی بام حمام می رفت. در بوق شاخی چندین بار می دمید. صدا و بانگ اش شبیه نعره ی گوزنی بود و خانه به خانه طنین داشت. پچ پچپچه ای بود: بُق حموم دَبُغان!، لنگی هم سر در ورودی حمام به علامت نوبت زنانه برای توجه عابرین آویز می شد. از کوچه و پس کوچه ها راه افتادن زن های بچه بغل و به دنبال دو سه تا کودک و نیز دخترهای جوان، دو و سه نفری با هم بودند. دایر بودن حمام در شب، استثنایی در سال بود. سبب فرا رسیدن ماه رمضان و بعد از افطاری تا وقت سحری، مردانه پذیر بود. حمامکی هم با چند نمره خصوصی جزء حمام عمومی، قُرق زوج های جوانِ زن و شوهری بود. از قضا ماه رمضان سوای ارادت مخلصانه روزه گیرها، سفره ی افطاری و بازی های متنوع بعد از افطاری در میدانچه محله یا این جا و آن جایِ خیابان، برای بچه ها خیلی دوست داشتنی بود. هر چند برای سحر خوردن خواب می ماندیم. بازی های ماه رمضان هر کدام قواعد خودش را داشت و گروهی بود. دباغان قهوه خانه ای مثل محله سرچشمه نداشت که محل تجمع و نقالی شاهنامه و بازی رمضانی باشد. عموها، دایی ها و همسایه ها توی خیابان، با شاه وزیر بازی سرگرم بودند. گاهی بچه می شدند و گردو بازی می کردند. پول بازی، اَلی مَلی زو، لِنگه بازی، اَرنگ مَرَنگ، گرگم و گله می برم، قایم باشک بازی، عمو زنجیر باف، گرگ بازی، ما پسرها نه دخترها را در این شب ها مشغول می کرد. بازی های شبانه رمضانی نه برای کودکان خسته کننده بود و نه برای بزرگسالان. بابابزرگ ها هم اصراری برای به خانه رفتن ما نداشتند. بازی تا دیروقت و گاهی دم سحری ادامه داشت. خودشان شبانه به انجام عبادت و اعمال رمضانی می پرداختند. دخترها هم در روز بازی مخصوص خود را می کردند. قشونی گرگان، یک غراده ی توپ در کمرکش تپه قلعه خندان، مستقر کرده بود. وقت روزه خوردن افطاری و روزه گرفتن سحری، با شلیک توپ اعلان می شد. زبانزدی بود: توپ افطاری! توپ سحری! اهالی محله ها و شهر گوش به غرش توپ رمضانی بودند. بعد از افطاری گذشته از رونق بازی رمضانی و شبانه حمام رفتن، معرکه کباب داغانی یا به لحن گرگانی کُباب دُوغانی، واقعه ی هیجان انگیز و تعقیب و گریزی بود. بچه های ناقلای به محله ی غیرخودی می رفتند. اغلب محله ها بساط کباب جیگرکی داشتند. جیگرکی یکی و دو دست جگر گوسفند را روی میزچه ای خرد می کرد. جایش در گوشه ی مناسب محله و یا پیاده رو و روشنایی اش هم، فانوسی بود. منقل زمینی با چهار تا آجر دراز به دراز و قوطی فلزی، دخل سکه های پول بود. سیخ جگر سفید: پنج شاهی، جگر سیاه: ده شاهی، قلوه ها: یک قران، دل: سه شاهی. به جیگرکی سفارش چند سیخ جگر می شد. سه و چهار نفری جیگرکی و بساط اش را دوره می کردند. در یک آن و دفعتا با لگدی به فانوس، پاشیدن مشتی خاک توی چشم جیگرکی، برداشتن لقمه های جگر و سیخ ها، بهم پاشیدن آتش منقل، برداشتن دَخل پول و به سرعت برق پا به فرار، دیگر کار کباب داغانی تمام تمام بود. جیگرکی بی نوا، با فغان و فریاد نمی توانست کورمال کورمال به چی چنگ زند و در کدام سمت و سو بدود و کدام ناقلایی را که مثل گرگ به بساط جیگری اش زده بود، تعقیب کند. اهالی محله هم از خودشان عکس العملی نشان نمی دادند، گویی کباب داغانی، رسم پذیرفته شده ی ماه رمضان بود. کباب داغانی یا کُباب دُوغانی، مختص ماه رمضان در دباغان و سایر محله ها رایج بود. در ماه های دیگر سال، انگار جگرپزی فراموش می شد. 

باری! در این جا، بی مناسبت نیست، اشاره ای شود به کتابچه ی (روایت دباغان «شناختنامه محله قدیم گرگان») به روایت سیدحسین میرکاظمی که در بهار سال 1390 توسط انتشارات آژینه با حرمت به مساعی محمد انصار نشر یافته است

 

و اما بعد ... تا خاطره های دیگر ...