ما استاد نداشتیم


گفت وگو |

 

داوری از اولین سنتوری می گوید که با آن کار کرد:

«اولین سنتوری که با آن کار کردم مال برادر بزرگم بود. وی قبل از من با آقایان مبشری، صبوحی و فریدون زندی در رادیو سنتور می زد. اما این دوره کوتاهی بود. برادر بزرگ محمدرضا لطفی یعنی ایرج لطفی به وی در خانه سنتور یاد می داد. وی اضافه می کند: یادم است که حق نداشتم به آنها نزدیک شوم و از دور نگاه می کردم. ایرج لطفی از در پشتی می آمد و در اتاق پذیرایی به آموزش می پرداخت. من از بالای در نگاه می کردم که چه می کنند و سنتور یاد دادن یعنی چه؟ حدود نیم ساعت بالای در می ایستادم. بارها کتک خوردم که در جعبه ساز باز شده است. بعد که برادرم رفت دنبال درس و مهندسی اش سنتور را به ناچار برای ما گذاشت. او که رفت کار و تلاش من شروع شد. صدای این ساز مرا منقلب می کرد و می کند و جذبه عجیبی دارد. یازده ساله بودم که شروع کردم به مضراب زدن. اگرچه علاقه ام از 8 سالگی آغاز شده بود.»برادر وی که در هنگام گفتگو حضور دارد از آن سنتور می گوید:« ما روزهای تعطیل به یکی از روستاهای گرگان، تقی آباد، می رفتیم. این سنتور را یکی از بستگان از مشهد مقدس گرفته بود و گاهی می زد. سنتور سازی است که هر کسی می تواند آهنگی از آن درآورد. از آن فرد خواستم سنتور را به من بدهد، نداد. گفتم بفروش که آنرا در مقابل دوچرخه ام گرفتم. دوچرخه ام که آنقدر به آن علاقه داشتم یکدفعه برایم هیچ شد و سنتور را بغل زدم و آمدم گرگان و تمیزش کردم و آنشب تا صبح سنتور را نگاه می کردم.»

داوری خود اضافه می کند: تا حدود چهار سال که من سنتور می زدم یک طرف سنتور من سیم نداشت و من فکر می کردم اصل سنتور اینگونه است. یعنی سنتور من حدود 32 سیم داشت. تازه قبل از آن من فکر می کردم سنتور یعنی ساز دهنی، چون آن موقع به ساز دهنی سنتور می گفتند. آشنایی من و لطفی از آنجا بود که من در یکی از جشن های آبان ماه در استادیوم مدرسه ایرانشهر رفتم روی سن و شروع به نوازندگی سنتور کردم و آنجا اولین بار لطفی مرا روی سن دید. مدارس ما دو تا فرق می کرد. وی به مدرسه عنصری می رفت که متعلق به طبقات بالای اجتماعی، تیمسارها و پولدارها بود و من به مدرسه فخرالدین اسعد گرگانی می رفتم که متعلق به طبقات متوسط بود. این جمله آخر را با خنده گفت و از قول لطفی افزود: لطفی آنجا به من گفت که جواد ما در خانه سنتوری داریم که با مال تو فرق می کند و سیمهایش بیشتر است. گفت بیا خانه ما ببین طرف دیگرش هم سیم دارد. من گفتم شاید آن سیمها یدکی است.

آن موقع لطفی هم سنتور را به صورت کامل نمی شناخت و کسی هم نبود که به ما دقیق توضیح بدهد. رفتیم خانه لطفی و او سنتوری را از زیر تخت بیرون آورد و نشانم داد و تازه آنجا فهمیدم که سنتور 72 سیم دارد اگرچه هنوز معنی این 72 سیم و غیره را نمی دانستم. به خانه آمدم این موضوع را با پدرم در میان گذاشتم و او تشویقم کرد. مشوق اصلی من پدرم بود. او از من خواست که حال که سنتور را یاد دارم ویولن هم بنوازم. پدر آقای لطفی با آنکه نوازنده بود اما آدم جدی ای بود و با نوازندگی مخالف بود و دوست داشت بچه هایش درس بخوانند و یک خرده دیکتاتور بود. آقای لطفی همیشه منزل ما بود و به پدرم علاقه داشت و پدرم هم به او علاقمند بود و همیشه می گفت که به لطفی بگو بیاید خانه ما تمرین کند. خانه ما در خیابان لشگر بود و عموما دوستان می آمدند آنجا تمرین می کردیم. ساعت 4 بعدازظهر همه بچه ها، لطفی، یحیی قاسمی، زیدا... طلوعی و ... بعد از مدرسه می آمدند به اتاقی در طبقه بالای خانه ما که اتاق تمرین ما بود. خاطرات زیادی از آنجا دارم.

اولین روزی که لطفی تارش را آورد خاطرم هست. آقایان ترابیان و رنگچی مسئول تربیتی ما در ایرانشهر بودند و برای ساعت فوق برنامه از ما دعوت کردند که بعد ازظهر در آمفی تئاتر جمع شویم. من، لطفی، قاسمی و ابوک در آنجا حاضر شدیم و لطفی برای اولین بار آنجا تار آورد. زمانی که مضراب را در آورد و شروع به نواختن کرد حس عجیبی پیدا کردیم. لطفی آن موقع نه نت می دانست و نه تئوری و فقط حسی می زد. همان موقع هم کار لطفی خیلی خوب بود. وقتی شروع به نواختن کرد احساس کردیم که کوهی پشت ماست و این اتفاق انگیزه کار ما را دو چندان کرد. عطوفت خاصی در آن سالن حکمفرما شد که من دیگر آن فضا را تجربه نکردم. شکل گرفتیم و عشق. از هم جدا نمی شدیم. هر روز صبح در ساعت 10 که زنگ تفریح بود پشت مدرسه جمع می شدیم و برنامه ای که شب قبل از رادیو پخش شده بود را تجزیه و تحلیل می کردیم. عشق ما برنامه رادیویی گلها بود و اینگونه ما اولین گروه کنسرت گرگان شدیم.اما در کل آن زمان وقت خواب زدگی ما بود تا اردوی رامسر. از اردوی رامسر که می گوید انگار از مکانی رویایی سخن می گوید:« درست تابستان 46 بود که من و آقای لطفی در بخش موسیقی از گرگان به اردوی رامسر راه یافتیم. در حدود 16 سال سن داشتیم و دبیرستانی بودیم. در اردوی رامسر بود که چشم و گوش من و لطفی باز شد، حدود ده روز در اردوی رامسر بودیم. هفت صبح بیدار باش می زدند و زندگی هنری ما آغاز می شد. خاطرات اردوی رامسر خود در حد یک کتاب است.» و اضافه می کند:« چه خاطراتی داشتیم» کلاسهای تئوری موسیقی. هر روز هم یک استان باید برنامه ای اجرا می کرد. هر کس در رشته خودش و بعد از این معرفی شاگردان و هنرمندان بود. قبل از ظهر یکساعت زمان دریا و شنا کردن بود و ساعت 12 ناهار می خوردیم و باز هم می رفتیم. غروب زمان ارتباط آزاد با استادان هنر بود. شب که می شد بعد از شام لطفی سازش را می گرفت و من هم سنتور خودم را بر می داشتم و وارد چادرها می شدیم و شروع می کردیم به نواختن. در چادر کرمانشاهی ها، آبادانی ها و ... هر کس آهنگی می زد. آن شبها بهترین اوقات اردو بود. سر شب که خاموشی می زدند رئیس اردو که فرد جدی و خشنی بود راه می افتاد سرکشی در چادرها و لطفی را می جست. از هر چادری می پرسید لطفی اینجاست. به نتیجه نمی رسید و با بلندگو فریاد می زد آقای لطفی کجایی؟ همه می خوابیدند جز لطفی. لطفی ساعت ده شب که زمان خاموشی بود، نمی خوابید. مرا بلند می کرد که پاشو برویم به بقیه هنرمندان سر بزنیم، هنرمندانی که آمده اند را ببینیم تا بیشتر یاد بگیریم. ما با چراغ قوه از این چادر به آن چادر می رفتیم. ده دقیقه ای پنهان می شدیم که به نگهبانان برنخوریم و می رفتیم داخل چادرها و بعد صدای ساز بود که از چادرها برمی خاست. دوران زیبا و درخشانی بود. بچه هایی که از تهران در آن اردو بودند به ما خرده می گرفتند که اطلاعات موسیقی ندارید. در اردوی رامسر بچه ها همه از هنرستان عالی موسیقی آمده بودند و از ساز زدن ما تعجب می کردند. اما استاد تجویدی و کریمی و یا بدیعی در جواب می گفتند که هوش و احساسات این دو درونی است. در مسابقات آنجا من و آقای لطفی مدال طلا گرفتیم. لطفی در رشته تار و من در سنتور. شب آخر اردو تمام کسانی که اول شده بودند باید کاری ارائه می دادند که از طرف رادیو ضبط می شد و تبدیل به صفحه می شد تا از رادیو ایران روزهای جمعه پخش کنند. اعلام هم می کردند که این چند کار در تابستان امسال در اردوی رامسر توسط گرگانی ها اجرا شده است. ما در آن شب آهنگ سنگ تراشون را زدیم. آهنگ را من تنظیم کردم و آقای لطفی تار می زد. خانم فریبا زندی، دختر آقای زندی هم آکاردئون می زد. خواننده ما هم خانم مسیح کیومرثی بود که صدای بسیار زیبا و بی نظیری داشت. وقتی این آهنگ از رادیو پخش شد در ایران سر و صدای بسیاری ایجاد کرد و خیلی طرفدار داشت. صفحه آهنگ ما خیلی فروش رفت و از رادیو پخش شد. خوشحالی ما غیرقابل توصیف بود. باور نمی کردیم که آهنگی که ما ساخته ایم در تمام کشور پخش شده و مشهور شده ایم. آقای ذبیحی مدیر دبیرستان ایرانشهر دوست نداشت که ما موسیقی کار کنیم و علاقه داشت که بیشتر درس بخوانیم. زمانی که برگشتیم و به این مرحوم که حق بزرگی بر گردن گرگان دارد خبر دادند، ایشان ما را بغل کرد و گفت خوشحال هستم . انشاءا... سال بعد هم بروید و افتخارآفرین باشید.

می گفت که اردوی رامسر بود که مسیر زندگی او و لطفی را عوض کرد:

در اردوی رامسر چشم و گوش ما باز شد، قبل از آن مثل خوابزده ها بودیم و نمی دانستیم چه می کنیم. استادی که نداشتیم. زمانی که مقام اول را کسب کردیم فهمیدیم چیزی بارمان است. من و لطفی تازه از اردوی رامسر بود که فهمیدیم موسیقی یعنی چه. فهمیدیم نت هست، ردیف هست، دستگاه هست، استادان طراز اول موسیقی هستند، هنرستان هست، دانشگاه هست، ساز فروشی هست، کتاب و تئوری موسیقی هست. تا قبل از آن منبع یادگیری ما رادیو بود که در روزهای چهارشنبه موسیقی پخش می کرد. بعد از اردوی رامسر با خودمان فکر می کردیم که باید قدمهای بعدی را برداریم. سوال می کردیم اردوی سال دیگر کجاست؟ دنبال این بودیم که به دانشگاه برویم. برای از گرگان به تهران رفتن درگیری داشتیم. در شهریور همان سال من 8 تا تجدید آوردم تا بروم تهران. از قصد خودم را تجدید کردم که بهانه ای برای تهران رفتن پیدا کنم تا بتوانم به هنرستان موسیقی سری بزنم. قبل از آن این جرأت و امکان را نداشتیم که به تهران برویم.

داوری ادامه می دهد: من و لطفی به هنرستان نرفته بودیم و برایمان جالب بود که بدون آنکه استادی داشته باشیم فقط براساس ذوق و غریزه و گرایش ما به موسیقی مقام اول را کسب کردیم. ما استادی نداشتیم اگرچه برادر بزرگ آقای لطفی، ایرج لطفی، تار می زد اما این مساله با استاد حرفه ای داشتن تفاوت بسیار داشت. بعد از اردوی رامسر لطفی گفت که این قدر که به ما می گویند نت، بیا برویم یاد بگیریم. من گفتم پول ندارم ولی لطفی گفت با من. پول کلاس مرا آقای لطفی داد. در حدود 20 تومان برای سه ماه. اما آنهم فقط مقطع کوتاهی بود در روزهای چهارشنبه هر هفته که پیش آقای زندی که معلم سرود مدارس بود می رفتیم.

بعد از اینکه از آقای زندی چند خط نت یاد گرفتیم هر کدام جدا شروع به کار کردیم. شبها آنقدر کار می کردیم که روی کتابها می خوابیدیم تا صبح که دوباره شروع می کردیم. شور و هیجان یادگیری بود و از آنجا حرکت ما پا گرفت. در اردوی رامسر هم با یکی از استادان فعلی سنتور آشنا شدیم، میلاد کیایی، من از وی خیلی ایده گرفتم. با ما رفیق شده بود و به گرگان آمد و مهمان لطفی شد. گفت که اگر تهران بیایید کتاب های خوبی دارم که در اختیار شما می گذارم، رفتیم. هم سنتور مرا عوض کرد و هم کتابهای موسیقی به ما داد. وقتی برگشتیم شروع کردیم به خواندن و دیگر پیش آقای زندی هم نرفتیم.

این وضع ادامه داشت تا آنکه در گرگان اداره فرهنگ و هنر به همت رحیمیان تاسیس شد. فردی که حق بزرگی به گردن هنر در گرگان دارد. تاسیس فرهنگ و هنر در گرگان به دو علت بود. یکی زمینه موسیقیایی در این شهر و دیگر انبوه بناهای تاریخی و بافت قدیمی منحصر به فرد آن اداره فرهنگ و هنر گرگان اقدام به آوردن کارشناسان موسیقی از تهران کرد. اولین آن مهاجر بود که مدت زیادی حضور نداشت و بعد از آن سپهری و محسنی سازنده آهنگ «الهه ناز» بنان بود. دوره سپهری دوره شکوفایی موسیقی در گرگان بود. ارکستر ایرانشهر اولین ارکستر گرگان بود که سرپرست آن مرحوم سپهری بود. در همان سال لطفی به سنندج رفت که البته برخی اوقات باز می گشت. مثل یکی از عکسهای ارائه شده که در سالن دبیرستان ایرانشهر بود. لطفی در آن برنامه از سربازی آمده بود و مهمان بود. بعد از سربازی ارتباطمان کمرنگ شد. چرا که من به عنوان سپاه دانش به کاشمر رفتم و لطفی به سنندج. البته سپاه دانش شدن ما هم به فاصله یکی دو سال بود. بعد از آن لطفی در سال 49 وارد دانشکده موسیقی دانشگاه تهران شد و یکسال بعد هم من به هنرستان عالی موسیقی راه یافتم.لطفی ویولن هم می زد. چون پدرش هم ویولن می نواخت. وقتی لطفی می خواست برای آموزش نوازندگی به تهران برود دچار دوگانگی شده که برود دنبال تار یا ویولن. داوری از قول لطفی می گوید:« سرنوشت مرا یک آرشه عوض کرد.» داوری از قول استاد ادامه می دهد: در سال 47 یا 48 در کلاس یکی از استادان به نام موسیقی ایران اسم نویسی می کند. پس از شرکت در کلاس، آن لطفی از او می پرسد که آرشه ات کجاست؟ با لحن بسیار بدی، در حالیکه لطفی با شوق و ذوق بسیار در آن کلاس شرکت کرده بود. لطفی از آن کلاس بیرون می آید و دیگر به سراغ ویولن نمی رود. سرنوشت موسیقیایی به گونه ای دیگر رقم می خورد و برای آموزش تار نزد استادعلی اکبر شهنازی می رود.

من به دلیل سربازی نتوانستم در کنکور دانشگاه شرکت کنم که آن موقع فقط در تهران برگزار می شد و حتی بیست روز هم دیر در کلاسهای هنرستان عالی موسیقی حاضر شدم. در آنجا ارتباط ما تقریبا قطع شد.جدای از تفاوت دانشگاههای ما یکی از دلایل این امر تفاوت استادان ما و به طبع تفاوت نظرهای عمیق آنها با هم بود. فرضاپایور و کریمی دیدگاههای برومند را قبول نداشتند و بالعکس.دلیل دیگر این بود که لطفی در تهران در جریان موسیقی ای افتاد که ارتباط تنگاتنگ سابق امکانپذیر نبود. بعد از آن هم لطفی رفت رادیو و گروه شیدا و همکاریش با ابتهاج آغاز شد و من به تالار رودکی رفتم. یعنی درواقع زیرمجموعه وزارت فرهنگ و هنر شدم. فرهنگ و هنر با دانشگاه و رادیو جنگ داشت. اگرچه ارتباط ما هیچگاه بطور کامل قطع نشده بود در همان زمان دانشجویی هم من و لطفی گاهگاهی  به منزل هم می رفتیم. من منزلم روبروی دانشگاه تهران بود و لطفی گاهی می آمد خانه من و با هم کار می کردیم. وی درباره یکی استادان مشترک خود و لطفی گفت: یکی از استادان مشترک ما یک موسیقیدان از اتریش بود بنام «کریستین داوید» وی رهبر ارکستر مجلسی بود و تقریبا ده سال در ایران حضور داشت. وی امروز در دنیا خیلی معروف است. ما در هنرستان عالی نزد وی آنالیز موسیقی کلاسیک و مدرن را می خواندیم. وی ادامه داد: دو سال پیش در کانادا وقتی رادیو گوش می کردم، دیدم در مورد آدمی صحبت می کند که برای من آشناست. بعد متوجه شدم که داوید مرده است و دارند از او تقدیر می کنند. خیلی ها نزد او کار کرده اند، علیزاده، لطفی و کسانی که از دهه 50 تاکنون مطرح هستند همه شاگرد داوید بوده اند.

وی در آخر گفتگو با ناراحتی از وضعیت فعلی موسیقی ایران صحبت کرد و می گفت: از یک طرف موسیقی لوس آنجلسی مثل بختک روی مردم افتاده و خوانندگانش در این سن و سال این کارها را ول نمی کنند و از طرف دیگر موسیقی تبدیل به مد شده است. همه می خواهند موسیقی را به خاطر تقلید از دیگری یاد بگیرند. من نمی دانم چرا برخلاف زمان ما در حال حاضر با وجودی که تمام امکانات مهیاست، پول هست، ساز هست، استاد هست، همه چیز وجود دارد جوانها اینقدر بی تحرک و بی علاقه هستند.

 

جواد داوری استاد موسیقی سنتی گلستان و از نوازندگان برجسته سنتور کشور بامداد امروز دوشنبه بر اثر ابتلا به بیماری کووید ۱۹ در بیمارستان صیاد شیرازی گرگان درگذشت،این گفتگو در  11 تیر 1386 در ویژه نامه چاوش که به مناسبت  تجلیل از استاد محمدرضا لطفی در گرگان برگزار شده بود، به چاپ رسیده است .

 

بازنشر گفتگوی گلشن مهر  با استاد زنده یاد جواد داوری:

محمود اخوان مهدوی- نیما حاجی قاسمی

 

اشاره: یکی از نزدیکترین دوستان لطفی است، یکی از چهار موسیقیدان کشور که پس از انقلاب هجرت کردند. پایه گذاری جریان فعلی موسیقی گرگان و هر آنچه موسیقی این شهر دارد از اوست که پیشرفت فردی اش را در دهه پنجاه به خاطر پیشرفت موسیقی شهرش رها کرد. شهری که امروز اگرچه به خاطر عدم حضور لطفی و او از لحاظ کیفیت موسیقی در خود شهر حرف چندانی برای گفتن ندارد اما کمیت موسیقی آنچنان در آن ریشه دوانده که تعداد فروشگاههای ابزارآلات موسیقی به راحتی دو برابر کتابفروشی هایش است و همچنین جوانانی چون پژمان و اردوان طاهری و رامین صفایی و ... را به جامعه موسیقی کشور تحویل داده است. استاد جواد داوری دوستی نزدیکی با لطفی دارد چنانچه از شبی در حدود یک سال قبل صحبت می کند که لطفی از سوییس با او در کانادا تماس گرفته بود و او را ترغیب به برگشتن کرده بود و گفته بود که دیگر خسته شدم؛ بس است و پرسیده بود تو برنمی گردی و او در جواب پشت تلفن دقایقی نواخته بود، سنتور زده بود. چون که می گفت می داند صدای سنتور او برای لطفی حس و حال خاصی دارد.

با اینکه سالها ایران نبود و حضورش محدود می شد به ماهی در سال اما به محض حضورم در اتاق چهره مرا به خاطره اش از پدرم در رادیو گرگان درسالهای دور وصل کرد و به شوخی از زمانی در اداره رادیو گفت که آنها و لطفی دبیرستانی بودند و پدرم در اداره رادیو گرگان آنها را دعوا می کرد که شلوغ نکنند و برای اجرا آماده شوند. اما با وجود این آشنایی ذهنش هنوز پرسشگر بود و شکاک. به همین خاطر پاسخهایش در اول گفتگو کوتاه بود و ناکافی تا آنکه پذیرفت و آنگاه سدی باز شد که آخرش پر از افسوس بود. برای موسیقی ایران و ناراحتی و نگرانی از موسیقی لوس آنجلسی که مثل قارچ جایی برای رشد باقی موسیقی ایرانی در غرب نگذاشته و عجبش از جوانان و تمایل آنها به آن بود، حال آنکه در کنارش از همایش موسیقی پژوهشی اش در کانادا در حضور 3000 دانشجوی موسیقی می گفت. از شگفت زدگی غربی ها از بداهه نوازی، از تاثیرپذیری آنها از موسیقی ایرانی و اینکه او در آنجا به نوازنده صوفی، صوفی موزیسین، معروف است، صرفا به خاطر نوع آهنگش و نواختن سنتور. اما از همه اینها باریک بینی اش و سادگی و بی تکلفیش حسی از اطمینان را نصیب مخاطب می کرد. همچنانکه همکارم محمود اخوان مهدوی هم از تسلط او در صحبت کردن در حوزه بحث بعد از جلسه گفت. از حجت ا... شکیبا هم گفت و از افسوسش که در کانادا تاکنون با او دیداری نداشته است. وی از اولین روزهای آشنایی خودش و لطفی با موسیقی گفت. از آشنایی که نه از مواجهه با آن و از شگفتی زندگی هایشان در این مواجهه تا اردوی دانش آموزی رامسر در سال 47. زمانی که به گفته او تا قبل از آن دوره خواب بود. دوره خواب زدگی موسیقی نواختن. دوره توانستن و نشناختن و بر بال غریزه و حس به سمت موسیقی کشیده شدن.