سه دوست ،سه همراه




 

■ کوثر سادات کاظمی

.کلاس نهم

روزی بود و روزگاری بود.سه اسب با همدیگر دوست بودند، دوستانی صمیمی.یک اسب رنگی سفید داشت و دیگری مشکی و اسبی دیگر طلایی.این سه اسب در مزرعه ای به همراه یک خانواده زندگی می کردند.این خانواده به پرورش گل و گیاه مشغول بودند و دختری جوان به نام لیلی داشتند که به اسب ها خیلی محبت میکرد و برای هر کدام از آنها اسمی انتخاب کرده بود. اسب مشکی وفا نام داشت و اسب طلایی زرین و اسب سفید صوفی نام داشت.این سه اسب هر روز عصر با لیلی در دشت های اطراف مزرعه قدم می‌زدند و لیلی با آن ها صحبت می کرد.صوفی اسب مورد علاقه لیلی بود و او بسیار با صوفی ارتباط برقرار میکرد و بسیار به او عشق می ورزید.روزی از روزها این سه دوست تصمیم گرفتند که با هم به دشت بروند و کمی با هم صحبت کنند. آن ها در جستجوی شاخه گلی زیبا بودند تا پاسخی برای محبت های لیلی باشد. در نزدیکی مزرعه رودخانه‌ای بود که این سه اسب بعضی اوقات به آنجا می رفتند و به ماهی های داخل آب خیره می شدند. آن روز مثل همیشه پدر و مادر لیلی مشغول رسیدگی به گل‌ها بودند و لیلی هم به گل ها آب می داد.دیگر نزدیک غروب شده بود و اسب ها به سمت مزرعه برگشتند. در دهان هر کدام بوته هایی از گیاهان بود و از آن شاخه ای از گل های وحشی آویزان بود. بوته ها را به سمت لیلی گرفتند و به اصطبل های خود رفتند. لیلی هم آن ها را تمیز کرد و اسب‌ها خوابیدند.لیلی هم آنها را بوسید و رفت و در اتاق خود گردنبندی از گل های وحشی بافت.