مسابقه ی بزرگ




 

■  رومینا روح افزایی

 

دریک روز زیبای بهاری در دشتی بزرگ و سر سبز، سه اسب زیبا مشغول بازی و شادی بودند.آسمان نیمه ابری بود. دشت پر از گلهای رنگارنگ زرد و قرمز و صورتی بود و نسیم ملایمی می وزید. اسبها با هم برادر بودند و با خوشحالی به این طرف و آن طرف می دویدند و از بودن در کنار هم لذت می بردند. یکی از اسبها که از همه کوچکتر بود به رنگ سیاه براق بود و دم بلند و زیبایی داشت. اسب دیگر سفید رنگ بود و برادر دوم بود و اسب حنایی از همه بزرگتر بود و کمی هم مغرور.همانطور که مشغول بازی بودند ناگهان اسب سفید صدایی شنید. برگشت دید مادرشان است. سه اسب پیش مادر رفتند. مادر گفت خبر خوبی برایتان دارم. قرار است بین اسبهای منطقه مسابقه ای برگزار شود و شما هم میتوانید در آن شرکت کنید.اسب سیاه که خیلی زرنگ و بازیگوش بود خیلی خوشحال شد و قبول کرد و گفت من حتما برنده میشوم. برادرانش به او خندیدند و مسخره اش کردند.ازآن روز اسب سیاه ساعتها در دشت می دوید و سخت تمرین میکرد و برادرانش مشغول بازی بودند و به فکر مسابقه نبودند.

روز مسابقه رسید. جمعیت زیادی  برای تماشای بازی آمده بودند و اسبهای زیادی هم آماده ی مسابقه بودند.  با صدای سوت مسابقه شروع شد و اسبها  شروع به دویدن کردند. اسب حنایی چون اصلا تمرین نکرده بود از همه عقب مانده بود. اسب سفید هم بین راه پایش پیچ خورد و دیگر نتوانست ادامه دهد. ولی اسب سیاه با تمام نیرویش می دوید و فقط به این فکر میکرد که اول میشود.همینطور که می دوید و مشغول فکر کردن بود، دید که به خط پایان رسیده و برنده ی مسابقه شده است. برادرانش اصلا باور نمیکردند که در مسابقه اول شده باشد. همه به افتخارش دست زدند و جایزه ی مسابقه را به او دادند.