ماه تابان




■  فاطمه اسدپور. پایه نهم بندرگز

تو اون قدیم قدیما/تو اون دوردورا

سه اسب شاد و شنگول/بودن رفیق وهمراه

سیاهه دلیر و نترس بود/سفیده ماه شب بود

قهوه ای  دم دراز/نقشه چین محل بود

اسب سفید تیتا و اسب سیاه  بوری و اسب قهوه ای هم دیبی نام داشت. این سه تا اسب باهم خیلی رفیق بودند. همیشه در خوشی و ناخوشی ها در کنار هم و باهم بودند.آنها در طویله چینگو زندگی میکردند.طویله چینگو یکی از بهترین و برترین طویله هایی بود که هر اسبی دوست دارد آنجا زندگی کند. رئیس آنجا آقای بولجی بود. طویله به آن بزرگی چهارتا گاوچرون داشت.آقای بیلی،آقای دایمی،آقای میلی و آقای سیچی،که مسئول بخش ما آقای بیلی بود.آقای بیلی،مردی با ریش های سیاه و ابروهای کمانی بود که قد بلندی داشت.آقای بیلی برعکس قیافه اشآدم خیلی مهربانی بود. وقتی که لبخند میزد دندان هایش از لای قرمزی لبهایش برق میزد و میدرخشید.همیشه یک چکمه مشکی با زیره زرد می پوشید که ساقش تا نزدیک زانوهایش بود.صدای خیلی قشنگی داشت، وقتی که آواز می خواند، همه خوابشان میبرد مثل یک لالایی.اگراسبی مریض میشد،آقای بیلی،کلی بهش رسیدگی میکرد، آنقدر رسیدگی میکرد تا حالش خوب شود.یکبار تیتا مریض شده بود،آقای بیلی تا صبح کنار تیتا بود و به او آب و غذا میداد و براش آواز میخواند.آقای بولجی هفته ای یک بار به بخش های مختلف سر میزد و آن ها را چک میکرد.همیشه وقتی می آمد قدم زنان رد میشد،اما اینبار کنار تیتا ایستاد و بهش زل زد. انگار فکرهایی توی سرش رد و بدل میشد. وقتی اسبی را اینطوری نگاه میکرد،اسب های دیگر مطمئن شدند که خبرهایی در راه است واتفاقاتی قرار است بیفتد.روز بعدش هم دوباره به همان بخش رفت؛همه اسب ها متعجب بودند،آخر امکان نداشت آقای بولجی دو روز پشت هم به اسب ها سر بزند.فردای آنروز دوباره آمد،اینبار وقتی که به تیتا خیره شده بود؛گوشیش زنگ خورد.هیچکس نمی دانست با چه کسی صحبت میکند ولی از صحبت هایش میشدچیزایی فهمید: «بله، بله حتما. من فردا این اسب رو میارم،فقط پول ها آماده هستن دیگه؟! خب خداروشکر، من فردا شمارو میبینم،خدانگهدار». آقای بولجی همینطور که به سمت در خروجی میرفت،برگشت و به تیتا نگاهی کرد و یک نیشخند زد و رفت.تیتا با دیدن این نیشخند نشست و شروع به گریه کرد.بیلی گفت: «شاید اصلا با تو نباشه،شایدیکی دیگرو میخواد ببره»!  بوری هم که حرفی برای گفتن نداشت،حرف بیلی را تائید کرد.آن شب تیتا نتوانست بخوابد و در دلش غوغا به پا بود.تمام آنشب را خدا خدا میکرد که منظور آقای بولجی او نباشد.صبح شد وآقای بیلی با چهره ی ناراحت وارد طویله شد و به سمت تیتا قدم بر میداشت. هرچه که نزدیکتر میشد، قلب تیتا بیشتر و تندتر میزد. بالاخره آقای بیلی به تیتا رسید و با ناراحتی به تیتا گفت: «بیا بریم».تیتا می دانست که چه انتظارش را می کشد. برای همین بغضش گرفت و گریه کنان از طویله خارج شد.بعد از اینکه تیتا از طویله خارج شد.سر و صدای اسب ها بلند شد.از آنجایی که آقای بولجی آدمی عصبی بود، با عصبانیت وارد طویله شد و اسب ها با دیدن آقای بولجی ساکت شدند. بوری و دیبی بیشتر از سایر اسب ها نگران تیتا بودند. چون آنها بهترین رفقای یکدیگر بودند و معلوم نبود که بر سر رفاقتشان چه می آید. شب که شد تیتا با خستگی و چهره ای غمگین تر از  همیشه برگشت.همه کنجکاو بودند که ببینند چه شده است. اما تیتا نه حرفی میزد و نه چیزی میخورد. علاوه بر بوری و دیبی آقای بیلی هم نگران بود.با اصرار دوستانش شروع به حرف زدن کرد و گفت: «من رفتم اونجا یه آقایی پولدار اومد و دور من چرخید و سوارم شد و کلی منو زد». تیتا نتوانست خودش را نگه دارد و زد زیر گریه و گفت: «میخواهند منو به اون آقای زشت و عصبی بفروشند ولی من نمیخوام برم».بعد از نیم ساعت دیبی بلند گفت: «فهمیدم»! تیتا اشک هایش را  پاک کرد و گفت: «چیو»؟ دیمی با نیش خندی گفت: «راه حل و پیدا کردم،یه نقشه توپی کشیدم». از آنجایی که بوری اسب دلیر ونترسی بود و میدانست که نقشه های دیبی عالی هستند با پیشنهاد دیبی موافقت کرد.دیبی نقشه را گفت و اعلام کرد که همه باهم فرار خواهیم کرد و هرگز از هم جدا نخواهیم شد.شب شد و ماه تابان از فراز آسمان،اسب هارا میدید و نظاره گرشان بود. وقتی که همه خوابیدند،این سه اسب از طویله خارج می شدند که ناگهان پای بوری به در گیر کرد و جیغی آرام زد.آقای بیلی این صدارا شنید و بیرون آمد. با دیدن اسب ها متعجب شد. «چه خبره؟! کجا بسلامتی»؟! تیتا زد زیر گریه گفت: «اقای بیلی،تو رو خدا،خواهش میکنم بذارید بریم،خواهش میکنم،من نمیخوام با اون آقای زشت و عصبی برم. تو روخدا بذار بریم».آقای بیلی: «متوجه ای چی میگی تیتا؟! برای من مسئولیت داره»!تیتاادامه داد: «آقای بیلی میدونم!ولی خواهش میکنم شما بگید که مارو ندیدید». توی چشم های تیتا اشک پر شد و به چشمای آقای بیلی نگاه کرد. آقای بیلی مجبور شد و قبول کرد و گفت: «پس بذارین خون پای بوری رو ببندم». بعد ازینکه آقای بیلی، پای بوری را بست و در را برایشان باز کرد و آنها فرار کردند، یکی از اسب ها که از تیتا بدش می آمد، صدایی بلند از خودش درآورد وآقای بولجی با شنیدن این صدا سراسیمه بیرون آمد و یک سیلی محکم توی صورت آقای بیلی زد و گفت: «چه خبره»؟ آقای بیلی گفت: «فرار کردن»!آقای همت که به من من افتاده بود گفت: «تیتا هم رفت»؟آقای بیلی سرش را به نشانه تائید و تاسف تکان داد.آقای بولجی با سوتی که گردنش بود؛یک سوت بلند زد و همه ی گاوچران ها از اتاقک هایشان بیرون پریدند و هرکدام سوار اسبی شدند و شروع کردند به گشتن در جستجوی اسب ها.دیبی گفت: «وای خدا توی نقشم به اینجا فکر نکرده بودم الان باید چیکار کنیم»؟ بوری گفت: «شما برید،من حواسشونو پرت میکنم». تیتا گفت: «نه،اینها همه بخاطر من بود.اگر برای یکیتون اتفاقی بیفته،من هرگز خودم رو نمیبخشم». اسبها همچنان به راهشان ادامه میدادند.در جایی دیگر و آن سوی مزرعه اسب ها؛ شاهزاده خانم بار دیگر با ملکه دعوایش شد اما این دفعه برعکس دفعات دیگر  ملکه  با ملایمت حرف نزد،اینبار داد بلندی بر سر شاهزاده خانم زد و او را از اتاقش بیرون کرد.شاهزاده خانم وقتی که از اتاق ملکه بیرون آمد نشست و شروع به گریستن گرد. اسبها راه را گم کرده بودند و نمیدانستند، از کجا سر در آورده اند،آنها تنها چیزی که میدانستند این بود که توانستند از دست آقای بولجی فرار کنند.تیتا گفت: «وای خدا الان چی کار کنیم؟! شما نباید به خاطر من همچین کاری میکردید»!بوری گفت: «اینم نقشه بود تو کشیدی؟ دیمی،این بار برعکس دفعات دیگه واقعا نقشت بد بود».دیمی: «خب من چیکار کنم؟!من براتون نقشه رو گفته بودم.حالا بیاین بریم ببینیم چی میشه». کم کم صبح شد اسب ها همینطور که میرفتند  با شخصی روبه رو شدند که هرگز توقع دیدن او را نداشتند.آقای بیلی بود.تیتا پرسید: «اقای بیلی!شما چرا اینجایید»؟!آقای بیلی: «آقای بولجی فهمید که من شماهارو فراری دادم. برای  همین اخراجم کرد.منم چون مثل شما پناهگاهی نداشتم خودمو به شما رسوندم تا باهم چاره ی کار کنیم».  بوری: «شماهم سرپناهی ندارید؟خونه ای؟ خانواده ای»؟!آقای بیلی: «نه،من نه خونه ای دارم و نه خانواده ای.خانواده ام را توی زلزله از دست دادم. سکوت توی جمعشون نشسته بود و هیچ کدامشان حرفی نمی زدند.آن سوتر: شاهزاده خانم از اتاقش بیرون نیامده بود.خدمه ها که میدانستند شاهزاده خانم عاشق نقاشی است. پیشنهاد دادند که به جنگل بروند و شاهزاده خانم، منظره ایی را نقاشی کند. هیچ چیز در دنیا،بیشتر از نقاشی به شاهزاده خانم آرامش نمیداد.شاهزاده خانم هم چون عاشق نقاشی بود، تصمیم گرفت که برود و نقاشی بکشد و آن نقاشی را به ملکه هدیه بدهد.شاهزاده خانم و خدمه ها راهی جنگل شدند.آنها پس از مدتی به جنگل رسیدند و خدمه وسایل نقاشی شاهزاده خانم را برپا کردند.اسب ها و آقای بیلی گرسنه شان شده بود،خیلی وقت بود که چیزی نخوردند وبه دنبال غذایی میگشتندتا از شرمندگی شکمشان در بیاند اما غذایی پیدا نکردند.آنها آنقدر که گرسنه شان بود حواسشان به اتفاقات دور و برشان نبود. همینطور که به دنبال غذا بودند شاهزاده خانم آنها را دید و عاشق تیتا شد.و به سمتش رفت و گفت: «وای!چه اسب نازی! تو اسب من میشی»؟ تیتایک نگاه به دوستانش و همچنین به آقای بیلی کرد و گفت: «بله فقط یک شرطی داره،اونم اینه که ما چهار تا باید باهم باشیم».شاهزاده خانم با کمال میل قبول کرد.دیبی دم دراز برای ملکه شد و بوری به نام پادشاه شد وآقای بیلیمسئول اسب های قصر بزرگ شد و در نهایت شاهزاده خانم با ملکه دوست شد.او نام تیتا را به ماهتابان تغییر داد.