مهرسانا غریب. چهارساله




یکی بود یکی نبود. غیرازخداهیچکس نبود. سه تا اسب تو جنگل یه جایی که گل داشت دورهم زندگی می کردند.مادرخانواده سفیدبود. پدرخانواده سیاه بودودخترشون هم قهوه ای کمرنگ بود.اونها می خواستند برن امام رضا  اونجا نماز بخونن. بعد دخترشون گفت: «من دوست دارم نماز بخونم».