افلاطون و تأثیر او بر شعر و ادب یونان




 

■ کاظم طلیعی

در باره‌ی آرا و عقاید فیلسوفان یونان باستان و مقدم برهمه، سقراط و افلاطون و ارسطو، مطالب فراوانی اعم از شرح و تحلیل و نقد و... نوشته شده است که تنها نام بردن از تک‌تک نویسنده‌گان آن مطالب، صفحات بسیاری می‌خواهد و در این نوشته چنین مجالی فراهم نیست.من اما خود چیز دندان‌گیری از آرا و عقاید این فیلسوفان و نیز شرح و تحلیل و نقد آن، نخوانده‌ام. بنابراین نمی‌توانم قضاوت شخصی در این موارد داشته باشم. آن‌چه که در ادامه خواهد آمد نگاهی به آرای افلاطون در مورد شعر و ادب، مستند به نظر و تحلیل عبدالحسین زرین‌کوب در مورد برخی از آرای این فیلسوف یونان باستان است که در جلد اول کتاب «نقد ادبی» ایشان مطرح شده است و با توجه به دانش و شخصیت و آثار زرین‌کوب، نمی‌توان تردیدی در صحت آرای نقل شده از افلاطون روا داشت.به نوشته‌ی زرین‌کوب: «افلاطون با دلایلی که دارد برخلاف شعر و شاعری فتوی می‌دهد. در کتاب جمهور، افلاطون برای تحقق عدالتی که آن را اساس نظم در جامعه‌ی خیالیِ خویش می‌داند، لازم می‌شمرد که تکلیف شعر و شاعری را از لحاظ تأثیر تربیتی و اخلاقیِ آن تعیین کند. ازاین‌رو، طی بحث ممتع و دلکشی در پایان کتاب دوم جمهور می‌گوید که نباید گذاشت کودکان و جوانانی که وجودشان برای آینده‌ی مملکت لازم است از راه شنیدن قصص و خرافات از راه به‌در روند و گمراه شوند» حال ببینیم عدالت موردنظر افلاطون کدام است. منظور او از «تأثیر تربیتی و اخلاقی» چیست. چه مسایل و مواردی از نظر افلاطون در زمره‌ی «قصص و خرافات» هستند و به نظر او «راه» کدام است و «گمراهی» کدام.

از مجموعه‌ی آن‌چه که زرین‌کوب از افلاطون در باره‌ی شعر و شاعری و تأثیر این گونه‌ی ادبی در تربیت و اخلاق جوانان  و بایدها و نبایدهای آن در این کتاب شرح داده است، چنین برمی‌آید که افلاطون در قامت نظریه‌پرداز حاکمیت، آرا و نظرات خود را در جهت تثبیت قدرت نظام حاکم ارائه می‌دهد و نیز با شرح آرای خود به نظام حاکم ارائه‌ی طریق می‌کند و می‌فهماند که ضربه‌پذیریِ آن از کدام ناحیه است تا نظام خود به چاره‌جویی برآید.زرین‌کوب به نقل از افلاطون می‌نویسد: «کسی که نظم جامعه را بر عهده دارد، باید مراقب قصص و خرافات و داستان‌هایی که شاعران می‌سرایند باشد و درنظر بگیرد که بسیاری از این قصه‌ها و داستان‌ها ناپسند و بیجا و مضر است و باید از تعلیم و تلقین آنها به کودکان و جوانان خودداری کرد».  این‌جا این پرسش پیش می‌آید که ناپسندی و ضرر و زیان این داستان‌ها از چه ناحیه‌ای‌ست و حاکمیت از تعلیم و تلقین این داستان‌ها به کودکان، چه‌گونه متضرر می‌شود که افلاطون چنین علیه آن شمشیر خود را از رو بسته است؟

یکی از دلایل افلاطون در رد و طرد این داستان‌ها از این قرار است: «فی‌المثل پاره‌ای از داستان‌ها که «هزیود» در منظومه‌ی «تئو گونی» آورده است و خدایان را به کینه‌کشی و ناسپاسی و بی‌آزرمی منسوب کرده است، یکسره دروغ و ترفند است و اگر هم راست باشد آنها را نباید بر مردم خواند و به جوانان آموخت زیرا نتیجه‌ای که از این داستان‌ها حاصل می‌شود این است که به کودک می‌گویند اگر بزرگ‌ترین گناه‌ها را کردی و سخت‌ترین کینه‌ها را از پدرت کشیدی، کاری ناپسند نکرده‌ای، بلکه بزرگ‌ترین خدایان را در این کار سرمشق خویش قرار داده‌ای». 

شکی نیست که در آن دوران، دین با تمام خدایان ریز و درشت آن، در خدمت حاکمیت و تثبیت و اعمال قدرت آنان بر عامه‌ی مردم بوده است و حاکمان وقت به عنوان نماینده و نایب خدایان به نظم و نسق جامعه مبتنی بر حفظ قدرت خود می‌پرداختند ونظریه‌پردازانی چون افلاطون نیز به آنان راه و چاه نشان می‌دادند. افلاطون می‌گوید حتا اگر اعمال ناپسند منتسب به خدایان راست هم باشد، نباید آن را به کودکان آموخت، مبادا که کودکان بیاموزند و علیه قدرت آن خدایان و نمایندگان و نایبان آن بشورند و با سرمشق قرار دادن آنان، نظم و نظام جامعه را برهم زنند. در واقع افلاطون می‌گوید اگر یکی از خدایان یا نماینده‌ی او در روی زمین گناهی مرتکب شد، به مال مردم چشم دوخت، دروغ گفت، دست به فحشا زد، زور گفت و ظلم کرد، نباید آن را برای کودکان گفت تا قبح این کار برای همه‌ی مردم بشکند و آنان نیز تشویق شده و با سرمشق قرار دادن خدایان، همان اعمال را مرتکب شوند. آخر بزرگی گفتند کوچکی گفتند. ظلم و حق‌کشی و دروغ و سرقت و فحشا و... تنها و تنها زیبنده‌ی بزرگان است. ملت بخت‌برگشته‌ی تحت قیمومیت را چه به این فضولی‌ها؟!در ادامه‌ی مطلب، زرین‌کوب از افلاطون نقل می‌کند: «همچنین شعرا از اختلافات بزرگی سخن می‌گویند که به‌زعم آنها بین خدایان وجود داشته است و بر اثر آن اختلافات، خدایان برای یک‌دیگر دام نهاده‌اند و خدعه‌ها به کار برده‌اند، اما نقل این‌گونه قصه‌ها برای اطفال اثری که خواهد داشت این است که از خدایان سرمشق بگیرند و خدعه و تزویر و حیله و نیرنگ را قبیح ندانند و به جای آنکه با یک‌دیگر به صلح و سلم و وفق و مدارا رفتار کنند، طریق ظلم و خدعه و نیرنگ پیش گیرند و به جنگ و کین و بیداد و ستم برخیزند. پس شاعران را باید وادار کرد که از این‌گونه داستان‌ها نسرایند و از پیر‌زنانو پیرمردان باید خواست تا از این‌گونه قصه‌ها نقل ننمایند». 

در این‌جا، افلاطون کمی موضوع را بازتر می‌کند و ضمن گفت‌وگو از جنگ و جدال و حیله و نیرنگ خدایان (که داستان‌های یونان باستان سرشار از این جنگ‌ها و کینه‌کشی‌ها و نیرنگ خدایان نسبت به یک‌دیگر است) سخن می‌گوید و هشدار می‌دهد که مبادا نقل داستان این جنگ‌ها و حیله‌ها، سرمشقی برای جوانان شود تا ضمن ممارست در این کینه‌کشی و جنگ و حیله‌ها، روزی آن را علیه حاکمیت نیز به کار برند و به اصطلاح امروز، موجب براندازی شوند.

تا این‌جای کار اگر افلاطون توصیه می‌کرد این داستان‌ها برای کودکان نقل نشود، اینک پا فراتر گذاشته و از حاکمیت می‌خواهد که شاعران را وادارد تا از این‌گونه قصه‌ها نسرایند و حتا فراتر رفته و با دخالت در خصوصی‌ترین احوال پدران و مادران در رفتار با فرزندان، خواهان برقراریِ نظم و ترتیبی‌ست که پیرمردان و پیرزنان نیز قادر به نقل این داستان‌ها برای فرزندان و نواده‌گان خود نباشند. این‌همه حکایت از حاکمیت سست و لرزانی دارد که با نقل چند داستان خیالی یا واقعی، به لرزه می‌افتد.افلاطون با دست گذاشتن روی یکی از معظلات جامعه‌ی آن روز یونان می‌نویسد: «نباید به کودکان آموخت که «ولکن» را پدرش از آسمان‌ها بیرون افکند چون وقتی که وی مادر او را می‌زده است، کودک به یاری مادر برخاسته است». در واقع افلاطون با همین یک جمله، با طرح خشونت خانه‌گی، آن را توجیه می‌کند و می‌فهماند که مرد خانواده در زدن همسر خود محق است و به فرزند خانواده این فضولی‌ها نیامده که در حق و اختیارات پدر خانواده دخالت کند و مانع اجرای حق شود. مبادا که کودکان بدانند و اگاه شوند که می‌توان در مقابل خشونت خانه‌گی ایستاد و از حق مظلوم دفاع کرد و به یاریِ آنان شتافت و مبادا این امر به عادتی ثانوی تبدیل شود و فردا به دفاع از هرمظلومی در برابر هرخشونتی برخیزند که در آن صورت برای حاکمیت، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. این موضوع کاملا ما را در مقوله‌ای به نام «تمدن یونان باستان» و تعریف و توجیه آن به شک می‌اندازد. در واقع به‌نظر می‌رسد که جامعه‌ی آن روز یونان، نه جامعه‌ای متمدن، بلکه جامعه‌ای کاملاً منحط به‌نظر می‌رسد. اگرچه تعریف ما از تمدن، بر مصادیق امروزیِ آن مبتنی‌ست، اما خشونت خانه‌گی و کتک زدن را به هیچ‌وجه نمی‌توان مصداقی از تمدن، آن‌هم در دوره‌ی طلاییِ یونان باستان نامید. اگرچه شاید جامعه‌ی آن روز یونان را از این جهت متمدن نامیدند که برخلاف سایر جوامع که دائماً در حال جنگ و خون‌ریزی و جدال‌های پایان‌ناپذیر بر سر قدرت و حق زنده‌گی بودند، یونانیان به شعر و ادب و فلسفه پرداختند و بنیادی را پی انداختند که سال‌ها و قرن‌ها بعد، زیربنای تمدنی شد که امروز به تمدن غربی موسوم است.

زرین‌کوب در ادامه‌ی مطلب از افلاطون نقل می‌کند: «وقتی شاعران در باره‌ی مرگ و دنیای برزخ سخنان وحشت‌انگیز و هولناک می‌گویند، نتیجه‌ی قول آنها این خواهد بود که جوانان به هرصورت، زندگی را بر مرگ ترجیح دهند و در جنگ، ننگ فرار یا اسارت را بر مقاومت و کشته شدن اختیار نمایند».  یعنی واقعیت جنگ و کشته شدن را نباید برای جوانان گفت. نباید از موهبت زنده‌گی برای آنان سخن گفت. مبادا که عشق آنان به زنده‌گی و ترس‌شان از کشته شدن، موجب فرارشان از جبهه‌های جنگ شود که شکست در جنگ، شکت حاکمیت و به‌زیر کشیده شدن‌شان از قدرت است. در واقع افلاطون برای نجات حاکمیت و برپا ماندن آن به توجیه تقدس جنگ و کشته شدن می‌پردازد و جوانان را به آن تشویق می‌کند.

 

ادامه دارد