جغد دانا در شب یلدا




■ زهرا مازندرانی.پنج ساله

 

 

 

 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود .در سرزمینی که همه حیواناتش حرف می زدند با هم دیگه،دور هم شاد و خوشحال زندگی می کردند.یکی از روزها جغد دانا اومد بهشون گفت: امشب شب یلدا هستش،امشب بیایین دور همدیگه باشیم کنار درخت پیر تا بیشتر به ما خوش بگذره.آهوی کوچولو با تعجب گفت: «ما که همیشه کنار هم هستیم». جغد دانا گفت: «امشب یکمی بیشتره ، یه کوچولو و ما منتظر یه نفر هستیم،تا پیش ما بیادو ما خوشحال بشیم». همه گفتند: «ما خیلی دوست داریم بدونیم اون نفر خاص کیه».جغد دانا گفت: «حالا می بینین و صبر کنین تا خودتون ببینین و خوشحال بشین».همه به هم کمک کردند ،سنگ ها رو مثل میز کنار هم گذاشتند.سنجاب گردو آورد،میمون به درخت طناب بست تا پروانه های خیلی خوشگل روش بشینن، وزنبور عسل های خیلی خوشمزه اش رو ریخت داخل و گل آورد. خرسیه کندوی خیلی گنده پیدا کرد آورد. و خرگوش با دندون های خیلی تیزش رو هویج شکل درست کرد و بعد کلاغ ها با منقارشون پرتقال ها رو آورد و گوزن هم با شاخهای خیلی خوشگلش برگ ها رو جمع کرد. بعد طاووس با پرهای خیلی خوشگلش همه جاهارو جارو کرد تا همه جا تمیز بشه.پرنده ها مثل لک لک وپرستو و بلبل و هدهد و قناری و گنجشک؛ و همه پرنده های دیگه گل آوردن و همه جا چیندن تا همه جا خوشگل و رنگارنگ بشه.همه اینها رو کنار درخت پیر قرار دادند.شب همه کنار هم به خوشی نشستند و همگی  لذت بردند.جغد دانا گفت:دوستهای عزیزم امشب که ما کنار هم بودیم، خیلی خوشحالم،حالا که شب گذشته یه مهمون خیلی مهربون و خیلی خاص قراره بیاد. ناگهان یه صدای خیلی مهربون گفت: «ننه ننه من اومدم،امسال خیلی خوشحالم کنارتون هستم،براتون سوغاتی آوردم».حیوانها خیلی خوشحال شدند. ننه سرما بهشون سوغاتی داد،ننه سرما یدونه برف خیلی خوشگل بهشون هدیه داد و زمستون شروع شد.اونها همه دونه های برف روی همدیگه گذاشتند و یه آدم برفی خیلی بزرگ درست کردند و خوشحال بودند.حالا اونها منتظر عمو نوروز بودند.