شب یلدا




 

پارمیس پاکزاد. کلاس چهارمکبوتر پر زد و بر شاخه درخت نشست. به پنجره خانه آدم ها خیره شد. کبوتر دیگری پر زد و روی همان شاخه کنار او جا خوش کرد. سلامی کرد و گفت: اسم من نیاست. کبوتر لبخندی زد و جواب سلامش را داد . اسم من هم لیا است. خوش وقتم. راستی به آن پنجره نگاه کن! نیا نگاهی کرد و گفت: «خوش به حالشان. غذای فراوان، جای گرم و نرم، ای کاش میشد ما هم می توانستیم مثل آنها درخانه ای گرم دور هم جمع شویم. لیا گفت: «آه، ای کاش. اما ممکن نیست. چون خانه های ما (البته اگر خانه ای داشته باشیم)سرد است و کوچک و جای دو نفر را ندارد، چه برسد به جمعیت!نیا گفت: «آره. حق داری» و به هم چسبیدند تا گرم شوند. هوا خیلی سرد شده بود.نیا ادامه داد: «راستی میدانی بخاطر چی دور هم جمع شده اند؟شب یلدا»!لیا چشم هایش را ریز کرد و گفت: «آره،چیز هایی درباره اش شنیده بودم.  در شب یلدا دور کرسی می نشینند و فال حافظ می گیرند. نیا حرفش را ادامه داد: و هندوانه و انار نوش جان می کنند. گرم صحبت بودند که توفان شدیدی وزید و باران شروع به باریدن کرد. هوا بی نهایت سرد بود. کم کم شاخه شکست و افتاد زمین و کبوترها پخش زمین شدند.از ته دل آه کشیدند.  کم مانده بود که به خاطر سرما از حال بروند.کودکی بیرون آمد تا ببیند صدای چیست؟ چشمش به آنها افتاد. بدن سردشان را بلند کرد و به خانه برگشت. وقتی لیا و نیا چشم هایشان را باز کردند، دیدند که چند تا آدم بالای سرشان ایستاده اند و دلسوزانه نگاهش می کنند. –آخی! طفلکی ها!حتما خیلی سرد شان است. آن ها لیا و نیا را روی  کرسی گذاشتند و برایشان آجیل ریختند. کودکان نزدیکشان نشسته بودند و نوازششان می کردند. لیا و نیا به هم لبخند زدند. چه شب زیبایی بود! بلند ترین شب سال! شب یلدا!