محله در  خاطره ی من




 

 

■  سیدحسین میرکاظمی

پیشاپیش گفته ام: می خواهم از محله ام با نام دباغان روایت کنم؛ تا با تجسم فضایی در ذهن، خاطره هایی در یادمان زنده شود و ...

 

■ خاطره ی چهاردهم 

پس از اهتمام ام برای تاسیس و تشکیل کانون نویسندگان و شاعران گرگان در سال 1358 و جلب همکاری و مساعی دوستان اهل قلم، در همان ابتدای فعالیت کانون، پیرمردی نحیف با محاسن سفید و گیس بلند و چشمگیر، وارد دفتر کانون شد. برای من چهره اش آشنا بود. پیش از این در محله ی دباغان، بارها او را دیده بودم. با برادرش توی سال های دهه ی چهل، ساکن محله شده بود. در آخرین کوچه ی دباغان، دو برادر بدون سر و همسری اتاق اجاره ای داشتند. کولباره اش کیسه متقالی رنگ و رو رفته ای را، روی میز پیش روی ام گذاشت. ظروف سفالین را یک و یک از توی کیسه درآورد. پیه سوز، کوزه ی مشبک نورفشان، شمعدان، لیوان آبخوری حکاکی به نقوش، چند کاسه و ... این طوری خودش را سرامیک کار یا سفال کار معرفی کرد.

دباغان، محله ای با کشش مهاجرپذیری بود. خانواده های کوچنده ای از ارومیه، کاشمر، سبزوار، شاهرود، روستای شاهکوه شرق گرگان و حتی خانواده ای از بنگلادش، ساکن دباغان شده بودند. با دباغانی ها صمیمانه انس و الفت پیدا کردند و بچه های شان، همبازی ما بودند. دست های تناورشان توی کارهای پیله وری، باغچه بانی، وجین پنبه و درو گندم زارها بود. اما دو دست این دو برادر به کار دیگری مشغول بود. یکی توی کار گِل و دیگری همبازِ کلمه. پیشه شان برای دباغانی ها استثنایی بود. شاعری و سرامیک کار. با ظاهری نمونه ی هم، از قبضه ریش و درازگیسوی چون برف، سپید. قیافه و هیئتی متمایز داشتند. نمایشگاه کانون از تاریخ 16-5-1358 تا 24-5-1358 در پیش بود. موضوع نمایشگاه: 

1-ارائه ی بیش از صد تابلو نقاشی کودکان و نوجوانان درباره ی انقلاب با همکاری شورای کتاب کودک 2-طرح 3- کتاب

کولباره ی هم محله ای دباغانی که ملاحظه و بررسی شد. کارش با عنوان سرامیک استاد طیبی در فهرست نمایشگاه کانون قرار گرفت. پیرمرد هنرمند با قبول پیشنهاد، در نمایشگاه حضور یافت. سبب قدردانی و معرفی ابراهیم طیبی به عنوان هنرمند سرامیک کار فراهم آمد. توسط ابراهیم، با برادر شاعرش «علی» آشنایی به وجود آمد. او در هیئت درویشی و وقار عارفانه، چهره اش شاعرانه بود. دفترچه ی سرودهایش را در مساجد و از جمله مسجد دباغان برای مردم می خواند. مضمون اشعارش پند و اندرز، عرفانی، انتقادی اجتماعی و نیز در ذمِّ ریا و سالوس و کم همّتی بود. برای من مشخص نشد عاقبت این دفتر شعر چه شد و به دست چه کسی افتاد؟ راجع به پیشینه ی این دو برادر هنرمند دباغانی گفتنی است، مهدی جهود اهل خرید و فروش عتیقه جات و زیر خاکی بود. او بالاتر از گودار محله، در سیستانی محله، خانه ای با دَرِ کاروانسرایی داشت و داماد ابراهیم و علی بود. دو برادر، قراری اش بودند و سوای شاعری و سرامیک کاری، به دنبال خرید اشیاء عتیقه، فعالیت داشتند. مجسمه آناهیتا، الهه آب و زایمان و برکت، روی تاقچه ی اتاقشان بود. توضیحی نبود از کجا یافته اند! علیِ شاعر، زبور کتاب مقدس داوود نبی را به یکی از دوستان اش هدیه داده بود. شعر اوست:

جهان نقش است نقاشش من و تو

تو از من نقش کشی من از تو

درباره ی شکل و شمایل درویشی و عارف مآب شان که در دباغان ممتاز بودند، این شرح شنیدنی است. در سیستانی محله، دو درویش از سلسله ی خاکساری سکونت داشتند: اژدر علیشاه و سرّ علیشاه. هر کدام صاحب کراماتی می نمودند و اعمال حیرت آوری را نشان می دادند. سرّ علیشاه در مجلس حلیم نذری، دست اش را تا مِرفَق داخل دیگ جوشان حلیم می کرد، هم می زد. داغا داغی حلیم، بر دست اش بی اثر بود. این دو درویش خاکساری، بی تاثیر روی ابراهیم و علی نبودند. این دو به تقلید از آنها، ریش انبوه گذاشتند و صاحب گیس شدند. با این همه، معلومات اندکی از درویشی و وجهی از جنبه های عرفانی پیدا کردند و با ظاهر نمای پیری و درویشی، جاذبه ای به هم زده بودند. برای گذران زندگی و معاش با شکل و شمایل خاص خود، سر خرمن درو گندم به روستاها می رفتند. سهمی از گندم پیشکش شان می شد. معرکه ی مارگیری و پرده داری هم  می کردند. اما سرودن شعر و ساخت اشیاء سرامیکی به قوت خودش باقی بود. پرده داری را که در روی آن واقعه ی عاشورا با نقاشی قهوه خانه ای بود، از پرده دارهای اژدر علیشاه یاد گرفته بودند. اژدر علیشاه به تبعیت از سلسله حبیب عجمی عارف مشهور و معاصر با حسن بصری قرون اول و دوم قمری، به اهل دل و طریقت خاکساری، اجازه می داد در دهات و این جا و آن جای مناسب، در مدح امام علی (ع) و امام حسین (ع) پرده داری کنند. درویشان عجم با کشکول و تبرزین به دست، در بازارچه و کوی و برزن های گرگان عبوری، مداحی می کردند. کار شاعری و سرامیک کاری ذوق هنری شان بود و کفاف امرار معاش را نمی داد.

در فرجام این دو برادر ابراهیم و علی طیبی سرامیک کار و شاعر، با فراز و نشیب زندگی شان، در سال های پایانی عمر با وجود امداد دباغانی ها، از فشار عسرت و فقر به ستوه آمدند و از پای افتادند. علی طیبی، شاعر دباغانی که در اشعارش، بی همتی را نکوهش می کرد و با روحیه عرفانی زنگار از آینه دل می زدود، خود حلقه آویز آشوبه و زنگار سختی معیشت و دشواری روزگار شد و در پانزدهم اردیبهشت 1365 خودکشی کرد. استادابراهیم سرامیک کار، بعد از این برادرِ مونسِ جان، تاب نیاورد و چراغ عمرش خاموش شد و به نوبه هر کدام از دباغانی ها هم، توی زندگی شان، قصه ی خود را داشتند.

 

■ خاطره ی پانزدهم

نشانه ای برای بچه های دباغانی، علامت تعیین کننده ای شده بود. وقتی زن اوستا یا مدیر حمام زنانه، به سر و قامت ما نگاه نگاهی می کرد، سپس نمی گذاشت با مادر وارد حمام زنانه شویم و به می گفت: بچه مرد شده! حمام مردانه. خود نشانه ی ممنوعیتی بود و علامتی برای خانواده که بچه به سن و سال ملاخانه رفتن رسیده است. دباغان ملاخانه ای داشت. معمولا جای پسر و دخترهای پنج و شش ساله قبل از دبستان به صورت مختلط بود. فعالیت ملاخانه، بیش تر در فصل تابستان به چشم می خورد. دلیل اش هم این بود: پدر و یا مادرها، جدا از قصد تعلیم قرآن و نماز، می خواستند مانع بچه ها از بازی توی خاک و خل کوچه و خیابان و آسیب پذیری شان شوند. هر محله ملاخانه ای برای خود داشت. ملاها اکثرا زن بودند و درواقع نقش مربی مهد امروزی را داشتند. ملاهای زن با سواد قرآنی در محله های مختلف گرگان، شایسته ی نام بردن هستند: ملاخدیجه (دباغان)، ملاخدیجه هلاکویی (محله سرپیر)، ملا گَلن (محله سرچشمه)، ملاشمسی (محله باغشاه)، ملاعقیلی (محله شیرکش)، ملاهمایون (محله شیرکش)، ملا ماریدالله (محله باغشاه)، ملاستون (محله نعلبندان)، ملاشمسی بیگم (محله میدان و سرخواجه)، ملاخانم باقری (شیرکش)، ملازینب (شیرکش)، ملاگوهر (محله سرچشمه)، ملاعذرابیگم (محله سرپیر) و ملامادرعباس (محله دربنو). در این جا گفتنی است، فارغ شدن یا زایمان حامله ها، به عهده ی زنان توانمند و زحمتکش بود. ماماها محرم خانواده ها بودند. هر محله و یا چند محله، مامای سرشناسی برای خود داشت. مادر زلیخا ماما (محله ی دباغان)، ماما کشور (محله دباغان)، رقیه ماما (محله ی شیرکش و شهر)، مار رضاماما (محله ی سرپیر، سبزه مشهد و سرچشمه)، ماه نسا ماما (محله ی سرخواجه)، ماما افتخاری (محله ی پاسرو) ستودنی است. زنان ضمن این کارها، مضاف بر مشغله های دیگر در اداره امور و تدبیرخانه و جامعه مشارکت داشتند. باری، ملا رفتن من قبل از سال 1328 آغاز درس و مشق در دبستان دقیقی واقع در هلالی شرقی فلکه ی شهرداری است. در روز گرم و بلند تابستانی، صبح ها در گوشه ی حیاط و در خنکای سایه درخت و دیوار خانه ی ملا، گلیم یاکوب «حصیر» پهن بود. ملا در قسمت بالای فرش روی تشکچه ای می نشست. هر حرکت بچه ها را می پایید. تنبیه با شَموش از شاخه ی انار و یا انداختن به چاه موشان بود. ترکه خوردن، تحمل دردش زودگذر بود، اما چاه موشان بدجوری بچه ها را روحا عذاب می داد. ما ترسخورده ها مواظب بودیم مبادا پا از پا خطا کنیم و عمه جزء را حاضر نکرده و غلط بخوانیم. بچه ها رو به روی ملا به حالت دو زانو و با کمر خمیده سر را توی عمه جزء فرو می بردند. ملا می خواند، ما با نشانه ی کاغذی، خط عربی را دنبال می کردیم. بدن روی دو پایه زانو به جلو و عقب می لغزید. تکان تکان داده می شد. بالاخره روزی آن اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد. نمی دانم چه شد که ملا تَشَرم زد. «دُم دراز بیا جلو!» ترس از تنبیه بود. همین طوری گفتم: به دادم برسید! کشان کشان داشتند مرا جلویش می انداختند. پا شدم به طرف در حیاط دویدم. محکم به در خوردم. درجَستم و به خیالم تا آخر دنیا دویدم و فرار کردم. آخر دنیا خانه ی ما بود. دیگر ملا نرفتم. دباغانی ها کوره سوادشان را از همین ملاخانه ها داشتند و مرهون شان هستند. پیدا می شد یک و چند عضو از خانواده ای، کلاس چهارم تا ششم ابتدایی را خوانده بود. با کارنامه پایان تحصیلی کلاس چهارم و کلاس ششم به استخدام شهرداری، اداره ی دولتی و یا شهربانی «پاسبان» در آمده بودند. صد البته در محله، دعانویسی بود که خط و ربط لازمه اش را داشت و از سواد علوم قدیمه برخوردار بود. بابام در کنار کشت و کار روی زمین دیم و سمج، معتمد محله ی دباغان بود. با چهار کلاس ابتدایی که خوانده بود، روزنامه هم می خواند. این خاطره با پدر هیچ گاه از یادم نمی رود. صحبت از سواد ابتدایی بابام شد. نان سنگک دو آتشه وعده ی ظهر را همیشه لای روزنامه اش می گذاشت. ظهرها با نان سنگک و روزنامه به خانه می آمد. شاهد بودم قبل از این که لقمه ای از نان سنگک را بردارد، تای روزنامه را باز می کرد و مشغول خواندن ستون به ستون روزنامه می شد. رفتار بابا درسی شد روزنامه مهم تر از نان است. گاهی هم سرش را بالا می گرفت و حرف اش را می شنیدم «عجب قلم و سوادی دارد!» این اتفاق روزانه روی من هشت و نه ساله بی اثر نبود. همان طور که از گَزِش تنبیه ملا، فراری شدم و تاثیر منفی اش را روی من گذاشت؛ از اثر روزنامه خوانی بابام بود، پی بردم قلم و آن چه را می نویسد، بابا را خوش حال می کند و باارزش است.

اتاق پذیرایی خانه ی ما که درب اش، نوروز به عید نوروز باز می شد، دو و سه طبقه تخته بند قفسه مانندی داشت. به جزء پوشه های مقوایی چهاربند که لای آن اوراق حساب و کتاب زراعت بابام بود، هفت و هشت جلد کتاب هم داشت. از توی کتاب ها، فقط یک کتاب نظرم را جلب کرده بود. کتاب بزرگ و سنگین وزنی بود. رؤیایی ام کرده بود. زور زورکی و با کمک سواد بابا خواندم: روح القوانین منتسکیو. از بابام پرسیدم یعنی چنین کتاب سنگین و بزرگی را «آدم» نوشته است! جواب بود: بله پسرم. نویسنده اش مالِ فرنگ، فرانسوی است. فشار درونی ام از این که کتاب را آدمی نوشته است، استخوان ترکاند. پس می باید چیزی بنویسم و بابا را خوش حال کند و شاید هم بتوانم مانند آن کتاب سنگین، کتابی بنویسم. انگیزه ها شکل خودش را گرفت. از روی نیمکت کلاس پنجم و ششم دبستان دقیقی چیز نویس شدم. چیزنویسی هایم ادامه پیدا کرد و تاکنون هم ...

و اما بعد... تا خاطره های دیگر ...