انار


یادداشت |

 

- انار... اگر بشود خوب است...

اشک توی چشم‌هات جمع شد. انار در این فصل؟ ناراحت بودی. اصلاً نمی‌توانستی غم را در چهره‌اش ببینی. اما خودت از او خواسته بودی: «نه ای پسرعمو! پدرم سفارش کرده از شوهرم چیزی نخواهم که در توانش نیست»... رنج می‌کشید و این تو را می‌آزرد. «به علی قسم چیزی بخواه تا خوش‌حالت کنم»... 

- انار.... اگر بشود خوب است.../و همین شد که راه افتادی در شهر به دنبال انار. /- انار کجا پیدا می‌شود؟/- یا علی فصل انار گذشته.../- الان دیگر جایی انار نیست.../- صبر کنید چند روز پیش شمعون تعدادی انار از طائف آورده بود...

پا تند کردی تا شمعون را بیابی. در ذهنت به‌یاد فاطمه بودی که داشت رنج می‌کشید. شمعون یک انار بیش‌تر نداشت. بسیار خوش‌حال بودی. صدای ناله‌ای می‌آمد از خرابه‌ای نزدیک. غریبی روی زمین خوابیده: نابینا بود و مریض. پیش رفتی. نشستی کنارش. سرش را به دامن گرفتی. گرسنه بود. گفتی: « من يك انار براى بيمار عزيزم می‌برم، ولى تو را محروم نمی‌كنم و نصفش را به تو می‌دهم»... نصفش کردی. نرم نرم دانه‌ها را به دهانش می‌گذاشتی... انگار به‌تر شده بود.

- اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را هم به من بخورانی.../آن نصف دیگر برای فاطمه بود. کمی تأمل کردی اما نتوانستی نه بگویی./آن وقت بود که من فراخوانده شدم. طبقی از انارهای زیبا و درشت به دستم دادند و فرستادندم آن‌جا. در زدم. فضه در را باز کرد:/- این طبق انار را علی برای فاطمه فرستاده..

...متفکرانه راه خانه را پیش گرفتی. حیا می‌کردی به خانه بازگردی. در را تا نیمه باز کردی. فاطمه بیدار بود. داشت انار می‌خورد. گل از گلت شکفت... پیش رفتی. انار، انار این دنیا نبود.

حسین ابراهیمی