یلدای رویایی




یکی بودیکی نبود غیرازخداهیچکس نبود.یه روزعروسک های اتاقم رفتند خرید. هندونه و پسته وفسنجون وکباب خریده بودند. وقتی رسیدند با خوشحالی گفتند: «امشب جشن یلدا داریم».کنارهم همه خوراکی ها را خوردند وشعرخواندند و خوشحالی کردند و آنقدر که خوراکی خوردند و شعرخواندند و خوشحالی کردند،یهویی عروسک ها بزرگ شدند و دیگه در طبقه های اتاقم جا نمی شدند.

■مهرسانا غریب. چهارساله