دوپرنده در شب یلدا




■  آدرینا فغانی. کلاس دوم

 

یکیبود،یکی نبود؛دختری به نام نرگس با مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کرد.آنها در حیاط خانه شان چند درخت بزرگ و قدیمی داشتند وحوضی پر از ماهی های رنگی در وسط حیاط خانه بود.روی دو تا درخت کنار هم لانه پرنده بود.نرگس و مادربزرگش پرنده ها را خیلی دوست می داشتند و همیشه برای آنها دانه می پاشیدند و آنها را آزار نمی دادند. صبح آخرین روز پاییز نرگس، مادربزرگ و پدر بزرگش را از خواب بیدار کرد و گفت: «امروز آخرین روز پاییز است و پرنده های من که روی آن دو درخت نشسته اند جوجه هایشان را بدنیا می آورند». هرسه آنها به حیاط رفتند.پدر بزرگ نردبان را از انباری بیرون آورد و به درخت تکیه داد تا نرگس از نردبان بالا برود و جوجه ها را ببیند.نرگس وقتی آنها را دید و به پایین آمد از پدر بزرگ و مادربزرگش خواست که بروند و ببینید که چه جوجه های نازی به دنیا آورده و بعد از دیدن جوجه ها،هر سه آنها به داخل خانه رفتند.مادر بزرگ ناگهان چیزی به فکرش رسید و به نرگس گفت: «نرگس جان می دونی امشب چه شبی هست»؟ نرگس گفت: «نه مادر بزرگ!چه شبی»؟ مادربزرگ گفت: «امشب شب یلداست،ما هرسال آخرین روز پاییز را جشن می گیریم». نرگس گفت: «مادربزرگ من عاشقِ جشنم». مادربزرگ گفت: «این جشن کمی فرق داره! ما توی این جشن؛انار، خرما، هندوانه،آجیل،نان های محلی وحلوا گردویی خوشمزه روی سفره می گذاریم و فال حافظ می گیریم؛و بعد قصه های قدیمی تعریف می کنیم».نرگس گفت: «چه خوب من خیلی خوراکی و قصه دوست دارم.مادربزرگ،میشه پرنده ها تو جشن یلدامون باشند».مادربزرگ گفت: «چه خوب! بیان قدمشون رو چشم»! شب شد؛مادربزرگ و نرگس سفره یلدا را آماده کردند.نرگس به پدر بزرگ گفت: «میشه لطفا از تو حیاط خرمالو و انار بچینید»! پدربزرگ گفت: «چشم نرگس جان»! نرگس گفت: «فقط مراقب جوجه های من باش»!از آن طرف پرنده ها با خود میگفتند: «آخجون شب یلدا شده،توی این شب قشنگ جوجه هامون بدنیا اومدن،پس همیشه تولد جوجه هامون میشه شب یلدا». نرگسکه در حیاط بود، صدای پرنده ها را شنید و  به آنها گفت: »منم می خوام توی شادی شما باشم. بیایین این بادکنک،فشفشه،شرشره. کیک و میوه های خوشمزه رو بخورید و لذت ببرید».پرنده ها گفتند:«ممنون نرگس جون تو خیلی مهربونی،ما هم در عوض بهت یه چیزی می دهیم که تو خوشحال بشی»!

نرگس گفت: «ممنون. ما فقط می خواهیم توی حیاط خونمون بمونید».پرنده ها گفتند: «یه هدیه کوچولو برای تشکر از شماست،همین».در پایان شب یلدا،پرنده ها هدیه خود را آماده کردند تا به نرگس بدهند . پس از پایان جشن شب یلدا، نرگس به حیاط رفت تا به آسمان نگاه کند؛ چون مادربزرگش گفته بود که امشب طولانی ترین شب است، پرنده ها نرگس را صدا زدند و از او خواستند تا به پیششان برود بعد آن از او خواستند تا چشمانش را ببندد و هدیه را در دستانش گذاشتند.وقتی چشمانش را باز کرد و هدیه را دید، خیلی خوشحال شد،هدیه آنها یک برگ پاییزیکه روی آن نقاشی شده بود .نرگس از پرنده ها تشکر کرد و صدای خنده آنها در حیاط پیچید .