جیک جیک مستونت بود...




 

 

■  مائده روحانی

 

 

روزهای خوبی نیست. باز هم دلواپس امتحاناتم هستم. مثل پرنده ای که دمدمای فصل زمستان شده و هیچ اندوخته ای در لانه اش ندارد و تمام بهار را خوش گذرانده است.مادر بزرگم این شعر را میخواند:«جیک جیک مستونت بود ، فکر زمستونت بود» بله من همان پرنده ام که دارد سرخوشی های بهارش را با حسرت مرور می کند.  تبلتم را برداشتم و یک پیام صوتی فرستادم برای میثم. او بچه درس خوان کلاس بود.یک پیام هم برای بابک فرستادم. بابک فوری پیامم را سین کرد و جواب داد: «دارم می نویسم.»

پرسیدم: «چی می نویسی؟»

 گفت: «کتاب را که نمیشه سر امتحان برد»

متوجه شدم دارد چکار می کند. ‌نمی دانم چطور می نوشت و کجا قایم می کرد که مراقب ها هیچ وقت متوجه نمی شدند او تقلب با خودش دارد.با خودم فکر کردم حداقل کاری ست که می شود کرد. کاغذهای سفید A4 را به شکل نوارهای دراز برش زدم و نشستم به نوشتن، که صدای مامان توی راهرو پیچید و رسید پشت در اتاقم:«حامد  ...! »تا در را باز کرد ورقه ی تقلب را هل دادم لای کتابم و مثل یک مجسمه خیره شدم به جلد کتاب. سایه ی مادر روی دیوار روبه رویم خزید و رسید بالای سرم:

«باز با این دوچرخه کجا رفتی پسر جان که همه جای حیاط رو گل و شل پاشیدی؟

 راه صاف نیست بری؟»

با اضطراب صورتم را نصفه نیمه چرخاندم سمت مامان.

«خوب باشه. دارم درس می خونم. بعدش خودم میرم تمیزش می کنم.»

قلبم آمده بود توی دهانم. همین جاهاست که می فهمم من مال این حرفها نیستم. شاید این زمستان را هم باید با سختی دنبال دانه بگردم. مثل همان پرنده توی شعر مادربزرگم که...

صدای غرغر مامان رفت سمت آشپز خانه و صدای قلب من هم کم کم از توی گوش هایم رفت به سمت شکم و پاهایم . زل زدم به عکس روبه رویم. اگر مجید بود حتما توی درس ها کمکم می کرد. چقدر آرام و مهربان و شوخ بود و هست. هر وقت کار بدی می کردم انگشتش را زیر دماغم می کشید و می گفت:« داری بزرگ میشی اینها همش تجربه س. باید یاد بگیری مثل آدم بزرگ ها پای اشتباهت بایستی»مجید ۱۰ سال از من بزرگ تر است. هروقت نصیحتم می کرد، می گفتم: «عصر تکنولوژیه دیگه. دنیا توی این ده سال خیلی عوض شده، آدم ها عوض شدن ، لباس ها شون، موسیقی که گوش میدن، لباسی که می پوشن، مدل موهاشون ... اصلا همه چی عوض شده» و مجید می گفت:« بعله .  بهتره بگی همه چی چپکی شده.» بعد هم به پارگی زانوی شلوار من نگاه می کرد و می خندید و با شوخی می گفت:« با این لباسا سر چهارراه بشینی کلی دشت می کنی!»

 من هم می گفتم :«تو هم با این قیافه باید بری نقش شهید باکری را بازی کنی. بعد هر دو می زدیم زیر خنده.»

دلم برایش خیلی تنگ شده. کاش نمی رفت. مامان هم راضی نبود برود. مامان را یک جوری راضی کرد و رفت و شد سرباز مدافع حرم.

با صدای کشدار مامان به خودم آمدم:« حامد جان ! پسرم ! ، نون یادت نره.»

 از لحن حرف زدنش معلوم بود آرام شده و قضیه ی گل های دوچرخه ام را دارد فراموش می کند. او همیشه اولش تند می شود و بعد کم کم کوتاه می آید. مثل همان وقت که مجید میخواست اجازه ی رفتن بگیرد. دوچرخه را کشیدم روی چمنهای جلوی در حیاط و کمی تمیزش کردم و راه افتادم . موقع رکاب زدن هم فکر امتحان دو روز دیگر راحتم نمیگذاشت. نصف کتاب را باید میخواندم .

نان ها را توی کیسه گذاشتم و گیر دادم به کش عقب دوچرخه ام. هندزفری را زدم توی گوشم و راه افتادم. موقع برگشت پدر را جلوی در دیدم. کلی خرید کرده بود. گفت مهمان داریم. کمکش کردم پاکت های خریدش را ببرد داخل خانه.

گفت:«حاج آقا صراف میخواهد بیاید.» گفتم:«کی؟ »

گفت:« تو نمیشناسیش. فرمانده ی من بوده زمان جنگ. »

خوشحال بود. خوش به حالش. نه غصه ی امتحان داشت و نه غم زمستان. بابا همیشه قدر بهار را خیلی خوب می داند و به خاطر همین است که هیچ وقت نگران زمستان نیست.

 من همیشه با خودم فکر می کنم واقعا وقتی به سن و سال من بوده هم همین طوری بوده؟ اصلا مگر می شود هیچ وقت اضطراب امتحان و درس و مدرسه را نداشته باشد؟  همه از او راضی بوده باشند و حتی یکبارهم معلم از کلاس بیرونش نکرده باشد؟

مامان با دیدن پاکت ها قربان صدقه ی بابا می رود.از پشت سرش صدایم را فر می دهم و می گویم : «مهمون دعوت کرده برات مادرِمن! کی دیدی واسه خودمون اینطوری خرید کنه آخه؟»

پدر با یک دست سمت من شیرجه ی درجایی می رود و مثل همیشه تکیه کلامش را از سینه اش پرت می کند توی دهن نیمه بسته و پر از بادش:« ای پدر آمرزیده!» و من هم با شیطنت فرار می کنم سمت اتاقم . چقدر خوبست که با تمام  نگرانی ای که برای مجید دارند باز روحیه ی خودشان را حفظ کرده‌اند . مجید هم پشتش به بابا گرم بود که توانست مامان را راضی کند و برود . توی اتاق صدای بابا را می شنوم که از حاج صراف و خاطره هایشان برای مامان می گوید.

گاهی فکر می کنم مگر می شود از دل گلوله و توپ و تانک اینقدر خاطره ی خنده دار بیرون کشید؟

 آخر مگر جنگ غیر از زخم هایی که در قلب دنیا گذاشته چیزی دارد؟

کاش من هم الان خوشحالی بابا را داشتم. اما نگرانی امتحان مگر می گذاشت.

رفتم سراغ تبلتم. شاگرد اول کلاس بالاخره پیامم را دیده بود. وای خدای من! برایم نوشته  که درسهایش را خوانده و  اگر بخواهم می تواند برایم کلاس رفع اشکال بگذارد.

زود برایش نوشتم:« امروز عصر می آیم. وقت داری؟»

جواب داد: « چرا که نه ؟! »

خوشحالم. پرنده ی شعر مادربزرگ چهچه سر داده بود توی دلم و شاد و سرخوش می خواند. ساعت ۴ عصر باهم قرار گذاشتیم. وقت ناهار به بابا گفتم که قرار است بروم پیش دوستم برای  درس خواندن.

بابا گفت:« باشه. فقط موقع برگشت بگو بیام دنبالت. شب با دوچرخه نیا. خطرناکه.»

ساعت چهار نشده با دوچرخه زدم بیرون. مامان برای میثم و خانواده اش چند تا از انارهای حیاط را چید و در پاکتی گذاشت تا ببرم. تمام راه خوشحال بودم. چقدر از میثم ممنون بودم به خاطر این لطفش. آن روز باهم کلی درس خواندیم. هروقت هم می خواستم از زیر درس در بروم، میثم مثل ملک الموت یادم می آورد که روز جزا نزدیک است و مرا به صراط مستقیم می آورد و از شر وسواس خناس دور می کرد. هر وقت با میثم هستم بیشتر متوجه ابعاد مثبت شخصیتی ام می شوم. درست برعکس آن وقت ها که با بابک هستم. بابک رفیق خوبی ست. خیلی امیدوار است و همیشه دوست دارد در لحظه زندگی کند. می گوید:« گذشته که گذشته. آینده هم که نیامده. پس حال رو دریاب !»

من عاشق در لحظه زندگی کردن بابکم اما هر وقت زیادی در حال غرق می شوم پرنده ی درونم دلشوره ی زمستان را می گیرد. و من باز می رسم به شعر مادربزرگم که جیک جیک ...

 ساعت هشت به بابا زنگ زدم که بیاید دنبالم. بابا نای حرف زدن نداشت.

نیم ساعت بعد شوهر خاله ام آمد دنبالم. تعجب کردم. گفت پدرت حالش خوب نبود من آمدم. شوهرخاله مثل آدم های بغض کرده بود. مثل امروز صبح من. انگار دلشوره داشت. پرنده ی دلش غمگین بود.

جلوی در خانه  ماشین را که خاموش کرد، یکهو زد زیر گریه. پیشانی اش را روی فرمان گذاشت و های های گریه کرد.

هاج و واج بودم. در خانه نیمه باز بود. چشمم به دو نفر از همسایه ها افتاد که از لای در حیاط بیرون آمدند. در ماشین را باز کردم و خودم را پرت کردم داخل حیاط. خانه پر بود از جمعیت. زن ها وسط خانه دور مامان را گرفته بودند. یکی آب قند دستش بود و یکی با گوشه ی چادر بادش می زد. بابا یک  دستش روی قلبش بود و  یک دستش روی زانو . زدم زیر گریه. شوهر خاله بازوهایم را گرفت و باهم عرض دیوار را سر خوردیم و مقابل هم نشستیم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و در میان هق هق ریز ریز گفتم:«مجید رفته»

صدای گریه ی پدر بالا رفت.

توی چشمهای پدر پرنده ی ناامیدی بغض کرده بود. پرنده به من چشم دوخته بود. پرنده یک سوال توی چشم هایش داشت. شاید می خواست بداند آیا این پسر می تواند جای خالی مجید را پر کند؟

به خودم که آمدم دیدم قدم بلند تر شده و شانه هایم سنگین تر و پدر و مادرم پیر تر.

به خودم که آمدم دیدم یاد گرفتم وقتی اشتباه می کنم پای اشتباهم بایستم .

کاش مجید بود. انگشتش را پشت لبم می کشید و می گفت:«داری بزرگ میشی پسر. چقدر خوب که هستی!»