4 شعر از روح الله رجبی


شعر و ادب |

 

1

از گردش تقویم از تکرار می میرم

وقتی کنارم نیستی انگار می میرم

قلب تو از سنگ است و قلب من از آیینه

اینگونه در آغوش تو هر بار می میرم

چون پنجره از دوری گل تکیه خواهم داد

سر را به روی سینه ی دیوار می میرم

من لاله ای هستم غریبانه که یک گوشه

در بادهای سرد شالیزار می میرم

طوفان عشق تو اگر به پیچ و تاب خود

در برگهای من کند اصرار می میرم

رفتی ولی گلهای خوش عطر تنت جا ماند

حالا به روی بستری گلدار می میرم

وقتی گناه من تو باشی می روم، از شوق

اما نه روی دار، پای دار می میرم

 

2

دوباره شب شد و شبها زمین نمی چرخد

همیشه گفته ام اینرا: زمین نمی چرخد

هزارساعت ازین شب گذشته و خورشید

طلوع می کند اما زمین نمی چرخد

همیشه چرخشمان با زمین برابر بود

چه شد که همقدم ما زمین نمی چرخد؟

زمین بچرخ! فقط لحظه ای که این مجنون

دوگام مانده به لیلا...زمین نمی چرخد

در انتظار مداری پر از ستاره نباش

دراین زمانه که حتی زمین نمی چرخد

 

 

3

باد با خود می برد امشب به هرسویش تو را

مثل یک گل بسته شاید روی گیسویش تو را

مثل زنبوری که از شهد لبت سیر است، عشق

می نشاند چون عسل در قلب کندویش تو را

می کند از اشک چشمم باز نقاشی دلم

روی صورت با مداد تیز ابرویش تو را

خانه ای از شعر می سازم تو اما نیستی

در خیالم می گذارم جای بانویش تو را

بستری از گل برایت پهن خواهم کرد تا

مست و دیوانه کند هر لحظه از بویش تو را

خواب من آوار خواهد شد اگر رویای عشق

سوی من دیر آورد با سحر جادویش تو را

 

4

در دلم هی می نشیند هی به هر جا می پرد

عشق مثل کودکی پایین و بالا می پرد

نیمه شب یکباره برمی خیزد از یک خواب بد

ازصدای گریه ی او خواب بابا می پرد

قهر با من می کند مانند خورشید غروب

رنگ آبی از رخ هفتاد دریا می پرد

عشق مثل دختری دیوانه وشاعر فقط

با دل یک آدم تنهای تنها می پرد

شب خودش را در دل آغوش ما جا می کند

صبح با خمیازه ای هم از لب ما می پرد

می نشیند درقطاری رهسپار دوردست...

بین راه از شیشه ی کوپه به صحرا می پرد

با غزالان می دود سوی مزار او، مگر

از تن مجنون عاشق عطر لیلا می پرد؟

 

 

2شعر از 

سیده محدثه حسینی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1

با خودش یک جمله ی کوتاه را می آورد

دیدنش هربار بر لب آه را می آورد

مثل آیینه که با او دیدنی تر می شود  

برکه با تکرار  اسم ماه را می آورد  

عاشقی خوبست  اما با خودش تنهایی و

درد دل کردن به گوش چاه را می آورد 

هر کسی یکبار می آید به این دنیا ولی 

عشق با خود مردن گهگاه را می آورد

دل نمی بندد به هرکس بعد پیغمبر شدن 

عشق با خود لذت اکراه را می آورد 

داستان تازه ای از یک دروغ کهنه است

او که  دین ملتی گمراه را می آورد 

قدرت اعجاز موسی در عصایش نیست؛عشق 

نیل را هم می شکافد راه را می آورد

مریم و جبریل می دانند دنیا دست کیست 

حضرت عشق است و روح الله را می آورد 

 

■ از مجموعه شعر مثل چای صبحانه

 

 

2

وقت تولد کاش می شد باد باشی

با یک نفر مثل خودت همزاد باشی

همزاد یعنی یک نفر مال تو باشد 

هر وقت که یاد خودش افتاد، باشی 

او با تو درد مشترک دارد همیشه 

باید به جای هر دو یک فریاد باشی

تقویم با تو انقلاب دیگری داشت 

باید که فصلی در خور خرداد باشی

باید بفهمی عشق هم یک اتفاق است 

راضی به هر چیزی که می افتاد، باشی 

آن تک درخت عاشق قصه که هر شب 

در آتش این عشق جان می داد باشی 

وقتی مجال قافیه تنگ است باید 

در شعر گفتن هر چه باداباد باشی 

شاید که پایان تمام پیلگی ها 

این است که پروانه ای آزاد باشی  

 

■ از مجموعه شعر 

بن بست یعنی آسمان