اشتیاق تلاش


تحلیل |

 

آرمینه آرمین

 

پنجه‌ی‌آفتاب از پنجره‌ی اتاق زیر شیروانی صورت پسر را نوازش کرد. پسر  با دست، پاهای شل و بی‌حسش را کشید و از تخت آویزان کرد، نشست، از کمر خم شد و زیر تخت را نگاه کرد. دستش را دراز کرد تا کفشهای خوش‌رنگ اسکیت را بردارد. کفش‌ها به دیوار انتهای تخت، تکیه داده بودند و دست پسر به آنها نمی‌رسید. بدنش را بیشتر خم کرد، اما محکم به زمین افتاد. 

مادر سراسیمه خود را از طبقه پایین به اتاق زیر شیروانی رساند. دستش را پشت دست کوبید. پسر را بلند کرد و روی تخت نشاند. صدای بلندش را همچون پتک بر سر پسر رها کرد.

-الان سرت می‌شکست باید چیکار می‌کردیم؟ ها؟  توی این روستای دور، چطوری خودمون رو به شهر می‌رسوندیم؟ چرا اینقدر می‌پری این ور، می‌پری اون ور. ول کن، بشین سر جات. خسته‌ام کردی...

پسر همچون ابر بهاری راه باریدن گریه را پیش گرفت. صدای زوزه‌ی گریه‌اش مادر را کلافه کرد. مادر روی زمین نشست و به تخت تکیه زد، زانوانش را بغل کرد و صورتش را با دست پوشاند. هق هق گریه‌اش بلند شد. صدایش آرامتر از گلو خارج شد.

-چقدر بگم‌ نمی‌شه، نمی‌تونی، میفتی. 

غلیظ و سوزناک و بلند ادامه داد.

-می‌میری، من جز تو کی رو دارم آخه. 

پسر خود را روی تخت کشید و به مادر نزدیک شد. دستش را دور شانه‌ی مادر حلقه کرد. 

-مامان، تو رو خدا، می‌پوسم. دوست‌هام الان کلاس هفتمن، من اینجا نشستم و خوابیدم. هیچ کاری نکردم.

مادر مچ دست پسر را گرفت و سرش را به پهلو خم کرد و بازوان برهنه‌اش را بوسید. 

-فکر خودت نیستی، فکر من باش. دلم دیگه طاقت نداره. 

سرش را به آسمان گرفت و نالید.

-ای خدا، این چه تصادفی بود افتاد تو دامن ما. نه برات پا گذاشته، نه نفس، نه پدر. ای لعنت به هرچی مسابقه‌ است. 

سپس قفل دستهای پسر را دور گردنش محکم‌تر کرد، پسر را کول کرد و به طبقه پایین برد. 

-از فردا بیا پایین پیش خودم. نمی‌خواد بالا باشی. 

پسر عاجزانه سعی کرد، صدای گریه‌اش را کنترل کند.

-مامان خودم رو می‌کِشم می‌برم بالا، اتاقم رو نیار پایین. از بالا همه دشت رو می‌بینم. اینجا خیلی پایینه، دوست ندارم. 

مادر، پسر را روی صندلی گذاشت. تشکی را روی زمین پهن کرد. پسر خودش را از روی صندلی به پایین پرت کرد و خود را روی زمین کشید. صدای التماسش در فضا پیچید.

-مامان، بالا می‌رم. تو رو خدا، مامان نذار این پایین. 

مادر فریاد کشید.

-باشه. حالا غذا بخور می‌برمت بالا. خودت رو اینجوری نَکِش زمین.

بعد از صبحانه پسر خود را روی زمین کشید و از پله‌ها بالا خزید. مادر قدم به قدم پشت سرش بود. لحظه‌ای از روی پله سُر خورد. مادر با شتاب، پسر را گرفت.

-مامان، ولم کن، بذار خودم برم. چیزی نمی‌شه.

مادر او را رها کرد. پسر خزید و خزید و خزید. عرق ریخت و نفس نفس زد. مادر با هر بار تکان پسر، ضربان قلبش شدت می‌گرفت. پسر خود را به طبقه بالا رساند ، چرخید و خوشحال به صورت خیس از اشک مادر نگاه کرد.

-دیدی، دیدی، دیدی می‌تونم. فردا سرعتم رو بیشتر می‌کنم. 

مادر به تلاش پسر لبخند زد. امید همان چیزی بود که تازه داشت  در زندگی‌شان سرک می‌کشید.

روز بعد، خورشید که بالا آمد، صدای تق، تقِ کوبیده شدنِ چکش، فضای خانه را پر کرد. پسر سعی کرد از تخت پایین بیاید که مادر در اتاق را باز کرد. سینی صبحانه را روی تخت پسر گذاشت. انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت.

-همین جا بمونی‌ها.

ظهر مادر ناهار را برای پسر بالا برد و دوباره انگشت اشاره‌اش را به طرف او گرفت.

-همین جا بمونی‌ها.

پسر متعجب پرسید:

-داری چیکار می‌کنی؟

مادر در حالیکه از اتاق بیرون می‌رفت گفت:

-عصر بهت می‌گم. به شرطی که بیرون نیای.

خورشید کمی نارنجی شده بود و نورش را از بین شاخه‌های درختان عبور می‌داد.‌

مادر وارد اتاق شد. پسر کتابش را بست و روی میز کنارش گذاشت. مادر جلو آمد و دستی بر سرش کشید. او را بغل کرد و روی پاگرد بیرون اتاق گذاشت. کنارش نشست.

-ببین چی ساختم برای پسر گلم، قند دلم، به قول محلی‌ها، تی بلا می‌سر.

پسر متعجب به نرده اشاره کرد.

-این چیه کنار نرده؟

مادر سطح فلزی طویلی را که از پایین با لولا به نرده وصل کرده بود را باز کرد. رمپی طویل تا پاگرد اول درست شد. 

-از اینجا که سر بخوریم تا اون پاگرد. از پله‌های بعدی رمپ صاف می‌ره وسط دشت.

لبخند صورتش پهن شد. با شور ادامه داد.

- با هم سر می‌خوریم. رمپ رو صابون زدم، ببین چه سرعتی بشه پسر. 

برق شادی در چشمان پسر درخشید. مادر پلاستیک ضخیم بزرگی را لبه‌ی پله پهن کرد و پسر را روی آن نشاند. خودش پشت سر او دستش را دور کمرش حلقه کرد. رمپ کوچک اول را تا پاگرد سر خوردند و مادر با کوبیدن پا به دیوار سر خوردن را متوقف کرد. نفس را در سینه حبس کرده بودند. پسر تمام سلولهای بدنش اشتیاق را فریاد می‌زد.

رمپ طولانی رو به رو، بعد از گذشتن از روی پله‌ها و راه‌روی کوچک خانه، از در اصلی خانه عبور کرده بود و سپس روی شیب پله‌های جلو خانه را پوشانده بود و تا وسط دشت ادامه داشت.

مادر پلاستیک زیرشان را صاف کرد. دستی به موهای آشفته پسر کشید و او را بوسید.

-ای فدای تو بشم من.

دستش را زیر چانه‌ی پسر برد و سرش را به سمت خود چرخاند. در چشمهای براق پسر خیره شد. 

-حاضری؟

پسر سرش را تکان داد و گفت:

-بریم، دل تو دلم‌ نیست.

مادر دستش را دور کمر پسر قفل کرد.‌

-بسم‌الله...

هر دو روی رمپ بدنشان را سر دادند. باد بین موهای پسر و روسری مادر پیچید. صدای شادیشان سکوت دشت را بیدار کرد.

-اووو وَ....