محله در  خاطره ی من




 

■ سیدحسین میرکاظمی

 

یشاپیش گفته ام:« می خواهم از محله ام با نام دباغان، روایت کنم؛ تا با تجسم فضایی در ذهن، خاطره هایی در یادمان زنده شود و ...

 

■ خاطره ی شانزدهم

 

سال بعد از پایان تحصیلات دبیرستانی ام، شاید هم آغاز دهه ی چهل بود و تا شرکت و حضور در کنکور سراسری دانشگاه، مجالی بود. به قدردانی، یادی از مادر شود. به امام زاده نور، نزدیکای خانه ی پدری اش می رفت. با استغاثه و دعا، قبولی ام را در کنکور طلب می کرد. دباغان هنوز دباغان بود و برای تغییر و توسعه استخوان نترکانده بود. فقط دستی به سر و دیوار و بام خانه های آشنای کودکی، کشیده شده بود. برای دوره ی کودکی، در این مجال دلتنگ شده بودم. شال و قبا کردم و به اتفاق جعفر، رفیق گرمابه و گلستان، راهی برج و خندق محله شدم، یادم به تارزان بازی بود که توی باغچه های داور و مرادعلی، دور و بر برج و خندق، ما بچه ها را هرگز سیر نمی کرد. مل انگور مثل طنابی به تنه و شاخه های درخت های انجیر، توت و گردو، مارپیچی از این سر به آن سر دویده بود. درست شبیه مَلِ آویز درختان تنومند جنگل فیلم تارزان. اگر تارزان در فیلم با آویز از این مل به آن مل چنگ می انداخت و با مهارت رفت و آمد می کرد؛ ما هم با مل های باغچه های دادور و علی مرادعلی، برای خودمان تارزانی بودیم و تارزان وار آه آهی می کشیدیم. در این سال ها، درختان باغ و مل ها، کهن سال به چشمم آمد. پس از عبور از کوچه دیوارک های چینه ای و پرچینی، دیگر چشم انداز و دیواره ی برج بود. نرسیده به دامنه ی تپه برج، انارزاری زمین را پوشانده بود. انارهای ترش و ترک خورده، دانه های سرخ و عقیقی شان جلوه ای داشتند. نزدیکای پایه ی برج، با تبر انارها را قطع می کردند و کارگرانی هم به خاک برداری و کلنگ زنی برج مشغول بودند. این کارها برای دستیابی و تهیه زمین صاف برای اجرای عملیاتی بود. بدون پرسش و انتظار پاسخی، صدایی نابهنگام گویی بازتاب از تونلی را شنیدم:( شهر و دباغان از توسعه و مهاجرپذیری دارد پوست می ترکاند) و محله برای جواب به نیاز مرزهای تازه با تسطیح برج به آن بالا بلندی و طویل، ناقوس را به صدا درآورده بود. انگار همه ی مردم در خوابی سنگین فرو رفته و بی خبر بودند که دباغان در حال زایمان است و مولودی را با قواره ی دباغان جدید خواهد زایید.

و زودتر از نابودی و رفت و روب برج، این تپه ی علامتی شهر؛ لمپاها و چراغ موشی ها خاموش شده بود. دهل و سرنا زنی قاسمعلی گودار به موسیقی و نوای گرام، صفحه و رادیو آندریا سپرده شد. توی سالهای زندگی پدربزرگ ها و مادربزرگ ها، از دباغان تصویر و عین آرامش بخش و دلپذیری وجود داشت. لاجرم برای نوه ها، از کوه، تپه، باغ، جنگل و چشمه ها تعریف می کردند و خود شاهد بودیم. حیاط خانه ها خاکی یا سنگ فرش بود. حوض آب چهارگوش و یا مدور با پاشویه، اتاق نشیمن و مهمانخانه سوا از هم و مطبخ در گوشه ی دنج حیاط بوی کاهگل دیوارها و چکه چکه های باران از سفال بام ها، شناسنامه ی دباغان بود. دو رشته قنات در خارج شهر بود. یکی آب سرخواجه معروف به چهل دختر و رشته ی دیگر، قناتی که مظهرش محله سرچشمه بود. بن مایه آب قنات ها از ناحیه کوهستانی و جنگلی جنوب شهر بود. این ها همه وجود داشت و هنوز توسعه یابی و تحولی در شهر و دباغان چندان مطرح و دیدنی نبود. اما این چندان تغییر پاورچین پاورچین در دباغان مثل سایر محله های گرگان داشت پوست می انداخت. دیر یا زود به ظاهر سیمای شهر اثر خواهد گذاشت. مطبخ ها با اجاق های هیمه و چوب جنگلی سوز با وسایل شان: نمک کوزه، اَرسین، چلوسوزن، ماشه، کف زن، دنبو و دیک و دیگچه های مسی برچیده شد. آبکش ها، دو بشکه استوانه ای را دو لنگه بار چند الاغ می کردند و از قنات سرخواجه و محله سرچشمه، آب برمی داشتند و آبرسانی به خانه ها را روزانه انجام می دادند. در شرایط تازه دم خرهای شان بریده شد. بانگ مسگرها برای سفید کردن ظروف مسی، آرام آرام ته کشید. خانه ها که هر کدام چند ماده گاو شیرده و محله گاو گله بانی داشت؛ گاوهای ماده و نر و گاو گله بان اش از دست رفت. سحرگاهی روزهای داغ تابستانی که جماعت خانوادگی با ارّابه گاوی و یا اسبی راه می افتادند و سفره ی هواخوری و تفریحی شان را کنار چشمه ی قرن آباد، باغ گلبن یا چشمه ی روستای اوزینه، خواجه خضر و در جوار آبشار تول چشمه، پهن می کردند؛ باطل شد. بالاخره غازه ی خانگی نخ اندازی برافتاد و آرایشگاه زنانه جایش را گرفت و پاسبان محله هم به جای پیاده رو به سلیقه اش نام گذاشت: آدم رو.

و این چنین بود که دباغان هم، همپای شهریت مدرن شهر گرگان، همگام بود و سال به سال با فرآورده های علمی، مریی و نامریی جلوه عوض می کرد. او راه ها «آبراه» که مسیر به مسیر از حیاط خانه ها می گذشت، تغییر مسیر داد و آب های هرز و باران های متناوب فصول، به جدول خیابان جاری شد. به خانواده های دباغانی، آفتِ کهن سالی زد. این پدربزرگ و آن مادربزرگ به پایان عمر می رسیدند و این اقبال و امکان را نداشتند که دباغان را در سال های پیش رو، با چهره ی تازه اش ببینند. با سپری شدن مادربزرگ ها و پدربزرگ ها، خاطره های شان در آلبوم دباغان، یادگاری شد. پرورده گی نسل جدید بود. کودکی دیروزی ام به دوره جوانی رسیده و سرآغاز تحصیل ام در دبیرستان ایرانشهر بود. جزوه های هفتگی داستان دلشاد خاتون، دلاوران میزگرد و ده مرد رشید را پر اشتهاتر از کتاب های درسی می خواندم. 

باری! در کودکی پشت بام سفالی خانه ها و مغازه ها را می دیدم. هنوز هم دل ام می خواهد با بچه های محله ام که لابد مردان و زنان سپیدمویی شده اند، بازی کنم. پیدای شان نیست. نمی دانم کدام قطره ای در کدام آپارتمان اند. از محله نشینی، پرت به کدام آپارتمان چند طبقه ای شده اند؟ بعضی هم به قول مادرم، دیدارشان به قیامت است. حسرت قیل و قال و سر و صدای محبت آمیز محله را دارم. همسایه ها مثل فامیل و انگار از یک خانواده ی منسجم بودند. هیچ وقت، سفر حکایتی مادربزرگ فراموش شدنی ام نیست.گُلِ تابستان، زمان سفر مادربزرگ پدری، عمو و عمه ها فرا می رسید. سفری ده روزه برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد بود. خانه شان کوچه ای پایین تر از خانه ی ما بود. در دهه سفر، برای این که خانه از دزد و هر بلایی در امان باشد، خاله زبیده را که زنی کوراجاق و بی شوهر بود، خبر می کردند. او خواهر مادربزرگ بود. خاله زبیده هم به نوبه از منِ ده و دوازده ساله می خواست، تنهایش نگذارم. خانه ی مادربزرگ، دیوار به دیوارش، باغچه و زوزه ی شغال های گرسنه و شکارچی بود. پدر هم رضایت می داد که شب ها نزد خاله زبیده بخوابم. غافل از این که پهنه ی حیاط خانه مادربزرگ، در شب ترس دارد. چاره ای نبود. انتخاب خاله زبیده با این که زنی شجاع و نترس بود، حکمت و علتی داشت. عادت خرناسه کشیدن اش بود. فامیل ها می دانستند خرناسه های بلند و کوتاه، ممتد و بریده بریده اش گوش فلک را کر می کند و هر جنبنده ای را فراری می دهد. مادربزرگ روی همین خرناسه های غرش شیری حساب می کرد و معتقد بود اگر دزد، دغل و هر خیال خامی بشنود، زهره ترک می شود و می پندارد در این خانه رستم صولتی است و نگهبانی می دهد.روز به خیر و خوشی می گذشت. نزدیکای شب و تیره گی اش می شد. ترس اندک اندک از هر سوراخ و سُنبه ای رخنه می کرد. ترس از زوزه ی شغالان، خفاشان شبگرد، تیره گی درختان و دزد از در و دیوار خانه، دوره ام می کرد. به ظاهر، ترس را بروز نمی دادم و خاله زبیده مرا مرد و مردانه و قرص می دید. پس از سفره ی شام، پافشاری ام برای خواب بود. به دنبال کوک خرناسه بودم که باعث دلگرمی ام شود و عذاب ترس را نداشته باشم. خاله زبیده هم به راحتی برای خوابیدن راضی نمی شد. بچه جان! هنوز سَرِ شبه، چه وقته خوابه! او در پی منظور باطنی ام نبود. بالاخره می گفت این هم متکای خواب. چند لحطه ای نمی گذشت، خرناسه اش آرام آرام کوک می شد. در پس چند دم و بازدمی به گرماگرمی می رسید و ناگهان در اوج، مثل توپی می ترکید. در این حال تو دلی چه قدر ذوق می کردم و انگار نه انگار ترسی هم وجود دارد. یک پارچه، ترس ام می ریخت. باوری ام بود هر دزد و تهدید کننده ای این خرناسه ی پر قدرت را که تا دَرِ کوچه و دورتَرَک ها می رسد، بشنود، گمان نمی کند خرناسه ی پیرزنی باشد. خرناسه ی مردانه او را فراری خواهد داد. هرچه خرناسه پایدارتر می شد، دل من قوی تر و دیگر ترس و خیال بی معنی بود. از آرزو بود خرناسه ها قطع نشود و تا کله سحری ادامه داشته باشد. اوج به اوج، شدید و رساتر شود و به گوش هفت تا همسایه هم برسد. آغازش آرام آرام، صدایی بود، بعد به نفس کشی می افتاد، بُرِش به بُرِش صدا را می بُرید و مثل آسمان غُرنبه، آسمان نوردی می کرد و در یک آن منفجر می شد، طوری که خود من هم از نهیب چنین صدای پرهنگامه ای از جا می پریدم. در مرحله بعد غرش چند تکه ای می شد و انگار در مسیر سربالایی باشد به زحمت ناله کنان نفس می کشید و سرانجام پر زورتر در سراشیبی می افتاد، دیگر محشر کبرایی بود و سر و صدای پرندگان خفته را در می آورد و فراری شان می داد. با دم خوری و مشغولیت هوا به هوای آهنگ ضعیف و قوی خرناسه و فراموشی ترس باطنی، پلک هایم از سنگینی روی هم می افتاد و خواب هفت پادشاه مرا می ربود. معلوم ام نبود بعد از چه وقت و چه وقت می شنیدم: بچه جان! خورشید عالمتاب دمیده، چرا بیدار نمی شوی! با چشم های خواب آلود، روز روشن را می دیدم. خاله زبیده روی سکوی حیاط، سماور را آتش کرده بود و توی سفره صبحانه، نان لواشِ تازه تنوری بود، پنیر و برگ های ریحان. گنجشک ها هم روی شاخه ها، جیک جیکانی مدام داشتند. 

باری! از خانواده های دباغان نشین، هم محله ای ها را نام می برم: قدس، شمشیرساز، طاهری، آق بابایی، غیناقی، آیدانی، کمیلی، مهاجر منقوش، یوزباشی، قلندری، زرگران فر، مستانی، ویزواری، مشکاتی، سمنانی، فرجی، محمدخانی، هیبت درویش، بختیاری، دهرویه، بهلول، قاسمپور، کبلایی علی، کبلایی شعبان، محمدعلی اروس، حاج آقا و میرزا آقا، نادعلی بنگشی (بنگلادشی) فولادی، صفاری، صفرپور، فوگردی، آل بنی، شاهینی، تبریزیان، عرب، شوق علی، کوکلی، اسماعیل پور، وزیری، علی جمعه، سیدرضایی، افتخاری، بافنده و خانواده ام میرکاظمی و عموها. پدرم (سیدنظام میرکاظمی) کشاورزی خرده پا و مورد وثوق دباغانی ها بود. مادرم فاطمه قاضی اهل دین و دیانت بود. وی سواد مکتب خانه ای و تسلط به قرآن داشت. پدربزرگ ام سیدحسین میرکاظمی از جانب پدری، بازاری و باغدار بود. پدربزرگ از طرف مادری، حاج شیخ اسمعیل مجتهد قاضی، نوکننده و مجدد مدرسه عمادیه دربنو گرگان، مدرس فقه، اصول، فلسفه و حکمت در عمادیه، شاعر و اهل قلم بود. من وارث و برآمده ی از این دو خاندان هستم. به هر حال می توان گفت محله ی دباغان با بافت کهنه و خشت خامی اش، نسبت به محله های دیگر گرگان، یک واحد اجتماعی کوچک و موزه مردم شناسی بود. گویش و لهجه ی دباغان هم، همان لهجه و گویش گرگانی است. نکته قابل تاملی می باشد که فضل اله نعیمی بنیانگذار جنبش حروفیه، جاودان نامه یا جاودان کبیر و عرش نامه، کتب اش را به لفظ گرگانی و استرآبادی تالیف کرده و خواسته بود با انتخاب لفظ و گویش استرآبادی، تعالیم خود را برای مردم عوام مفهوم تر کند. به شماری از واژه های دباغانی، هم لفظ گویش گرگانی اشاره می دارم: اَرسین: خاک اندازک. اَشنفه: عطسه. اَلبو: هر نوع حشره. کُرّان: صحبت و مشورت. پَرکاله: مقدار و پاره از چیزی. آشنا لقب الفتی برای ترکمن بوده و در مقابل ترکمن ها، روستای فارس نشین، دباغانی و گرگانی را، ولایت و ولایتی خطاب می کردند. اِلبیس: حلزون. اَلِه کردن: مسخره کردن. بِلِر: بی حس. پِت: لوچ. پَتوک: توسری. اُوسانه: افسانه. پُروک: چُرت. پَپ کلّه: دارای موهای ژولیده و انبوه. اَندوخانه: اتاق. عاروس تاماشا: عروس تماشا و غذاهای محله: ساک، ماش پَتی، تُرشَک، آش سرکدو، تُرشی شکر، اِشکنه و ... سنتی باقی مانده اند.

پیش از این گفتم دَس دَسی صدای توسعه در محیط دباغان شنیده شد. اراضی پیرامونی محله و باغچه های حبیب سمنانی، آقاسیدعلی، کبلایی یوزباشی، کبلایی اسمعیل شامبیاتی، باغچه لیموئی و شمشیرساز با برج و خندق شرق دباغان به واحدهای مسکن تبدیل شدند. خانه های خشت خامی دباغان مانند محله های سرچشمه و نعلبندان بافت آجری درونی و بیرونی با پنجره های کشویی، اُرسی، بالکن و کف تخته نرّادی که در حیطه ی میراث فرهنگی پسند، نداشت و در معرض تخریب، طعمه توسعه گردید. با قطع چنارهای کهن سال، خانه های کلاغ ها از فراز چله ها فرو ریخت و دیگر قارقارشان در دم دمای سحری و غروبا خاموش شد. پارچه پارچه شهر گرگان در بحبوحه ی توسعه ی دهه سی و چهل بود و مرزهای باغات و کشتزارها را درنوردید و به مرز جنگل منطقه جنوبی رسید. در جمع محله های قدیمی، کوی های جدید ظاهر شدند. گروهبان محله، گرگان جدید، گرگان پارس. باغ های معروف: باغ چهل ستون، باغ بزرگ، باغ مشهدی ابراهیم، پرتقالی، پشت گله زردی، پاتخت و ... حذف و جای اش را ساخت و ساز خانه های مسکونی گرفت. در منطقه ی گرگان، این نکته هم شنیدنی است و شاید بی مثال باشد. هر مکان، هر جایی را ویران کنند، تخریب و یا نابود شود، می گویند «آباد» شد.چه خانه، زمین زراعی و یا جنگل باشد؛ واژه ی «آباد» به کار می رود. اگر در خبری آمد: جنگل را آباد کردند، پیام باطنی این است، درختان را قطع و مرتکب جنگل تراشی شده اند. نسل نو آمده ی دباغانی  هم، خود را مجبور دید به قسمت های جنوبی شهر کوچ کنند و ترک خانه های موروثی دباغان را کردند. انگار این روند و مسیر تغییر در چشم برهم زدنی نه در طی سی ساله اتفاق افتاده باشد. تا پلک های نسل های میراث خوار دباغان از هم واشد، دباغان را هم صاحب آپارتمان دیدند و در انبوه مغازه های این صنف و آن صنف، بانک و واحدهای خدماتی اشباع گردید. دباغان در توسعه پذیری اجتناب ناپذیر، غرق در سیمان آرماتور، ایرانیت، ایزوگام و خیابان پرترافیک شد. به زحمت کوچه پس کوچه های قدیمی پر خاطره را می یابی و فقط در این حوالی و آن حوالی زد پای کم رنگی از نسل های گذشته دیده و یافت می شود. دگردیسی دباغان به قیمت سپری شدن دو نسل بود. دباغان قدیمی مانند ققنوس افسانه ای این بار بر تلی از ویرانه گری خانه ها و توسعه خود را سوزاند و از خاکسترش دگر بار دباغان جدید و جوانی سر بر آورد و دور دیگری از زندگی را آغاز کرده است. تمثیل ققنوس می نمایاند که دباغان با نسل های دوره به دوره ی خود، فناناپذیر است و حیات جاودانه ای دارد.

باری! باز هم دلتنگ همان محله ی دباغانِ کودکی ام، هستم. برای رفع دلتنگی و همدمی با محله، سالی چند بار، سری به دباغان می زنم. به دنبال پیدا کردن و یافتن جا و ردّ پای کودکی، نوجوانی و جوانی هستم. در این حال چه قدر شور و سرزندگی درمن، غلغل می جوشد. لب ریخته از شادی ام. می دانم محله هم به من فکر می کند و می گویم:« محله! ای سنگر خوبم! نام هایی را بخوان! نام مرا هم بخوان!»

و اما تا بعد... خاطره های دیگر ...