موشی و گربه سیاه 




 

■ برجسته ملکی

موشی در لانه اش خوابیده بود. او با صدای وحشتناکی از خواب پرید. موشی سریع از لانه اش بیرون آمد تا ببیند چه خبر است. چشمش به سیل افتاد که از دور با سرعت زیاد به سمت جنگل می آمد. خانه موشی بالای بلندی  تپه قرار داشت. او به خاطر این که باز هم از خطر در امان باشد بچه موش هایش را داخل سبد گذاشت و از لانه بیرون آمد. او  همین که خواست برود، صدای حیوانات پایین دست تپه را شنید که در سیل گیر افتاده بودند. موشی گربه سیاه را دید که با بچه هایش روی یک چوب شناور گیر افتاده بودند. سیل چوب را با سرعت می برد. یکی از بچه گربه ها در سیل افتاده بود. گربه سیاه شنا بلد نبود. هر کاری کرد نتوانست بچه گربه اش را از سیل نجات دهد. سیل بچه گربه را با خودش می برد. موشی شنا بلد بود.  سبد را به دندانش گرفت و بچه گربه را میان سبد کنار بچه موش هایش گذاشت. سبد خیلی سنگین شده بود و زور موشی کم بود. در همین لحظه، سبد از دست موشی رها شد و سیل بچه موش ها و بچه گربه را با خودش برد. گربه سیاه گریه می کرد. موشی به دنبال سبد رفت. ولی نتوانست آن ها را پیدا کند. در همین لحظه کلاغ سیاه آمد و قارقارکنان گفت: «موشی جان اینقدر گریه نکن! خودم پرنده ها رو دیدم که سبد رو از تو آب گرفتند و بردند بالای بلندی.