رفیق گرمابه  و گلستان ام


یادداشت |

 

سیدحسین میرکاظمی_ ای نامه که می روی به سویش... گفتنی است ژانرنامه، با هر مضمون در زمینه های مختلف و تا اکنون به فرم پیامک نوشتاری، پل ارتباطی و حامل پیامی در انواع متعدد، اثرگذار و پاینده بوده و از این ره گذر هر قلمزنی در پوشه ی عمرش نامه های گویایی دارد که یادگاری از بازتاب تراوش چگونگی زیستی و زندگی شخص است و لاجرم در جای خود سند محسوب و کتاب می شود.

با این اشاره کوتاه، نامه ای از نامه هایم پیش روست:

 

نامه ی اول

لحظه و چه بسیار لحظه ها یقین دارم که نمی توانم حتی نامه ای برای ات بنویسم. آن چیزی که مد نظر آمده، قدرت ندارم بنویسم. گمان می کنم از ابتدا، نوشتن را بلد نبوده ام. باری! این چنین عاطل و باطل در برابر نوشتن هستم. واقعا چه جوری می شود نوشت؟ به موضوعی چگونه می شود توانی نشان داد و با آن کنار آمد؟ اکنون که حُزن دارم، چه طوری می توانم این حُزن را بنویسم. فقط با کلماتی که از آنِ خودم باشد و بدون هیچ گونه تداعی. اکنون به فراق می اندیشم، حس دارم باید داستانی، شعری و یا رمانی را با دست مایه فُرقَت نوشت، اما نمی توانم. همان طور که نمی توانم با فراق کنار آیم با نوشتن هم از پس اش برنمی آیم. چه سخت است لحظات ناتوانی در نوشتن. چه قدر سخت است وقتی که به هفت و هشت سطرِ نوشته، نگاه می کنی و درمی یابی یاوه ای بیش نیست و راحت کاغذ را پاره می کنی. نوشته، ارزش و مایه ای ندارد. این اعتراف، چه قدر نویسنده را راحت و آسوده می کند. دیگر، انگار در خیال باید چیزها را نوشت و همه چیز در خیال چَنبره زَنَد. همه چیز در خیال در هول و وَلا باشد. همه چیز در خیال پُر تنش باشد. رمان و داستان را باید در خیال نوشت. خیالاتی که مملو از انواع ادبی اند و از آنِ خودت است و خودت را در آن تمام می بینی. سرِ قصّه چنین است.باری! چگونه بنویسم؟ توانِ نوشتنی ندارم. دارم در خیال پَرسه می زنم و خود گویِ خود هستم. شاید نامه ی دیگر، حکایتی باشد

.بدرودی و دیداری