قطره آبی از دریا


یادداشت |

 

ابراهیم حسن بیگی- کتاب نشانه هامن علی بن ابی‌حمزه، چنان مات و مبهوت شده بودم که امام نیز به حال من پی برد، تبسمی کرد و چیزی نگفت. آن روز حدود سی نفر از مردان سیاه‌پوست حبشی وارد مسجد شدند. نمازجمعه تازه تمام شده بود. مردم مسجد را ترک کرده بودند و تنها اندکی از یاران نزدیک امام، در مسجد باقی‌مانده بودند که مردان حبشی وارد شدند. یکی از آن‌ها که قامت بلند و نسبتاً چاقی داشت، جلو آمد و با زبان حبشی شروع به صحبت کرد. همه با تعجب به او نگاه می‌کردیم. دلم می‌خواست جلوتر می‌رفتم و به او می‌فهماندم که هیچ‌یک از ما، زبان حبشی نمی‌دانیم تا صحبت‌های او را برای امام ترجمه کنیم؛ اما او انگار متوجه نبود و یک‌ریز حرف می‌زد و گاهی در بین حرف‌هایش، به دوستانش اشاره می‌کرد. گویی از چیزی گله و شکایت می‌کرد و مشکلات خود و دوستانش را با امام در میان می‌گذاشت. وقتی صحبت‌های مرد تمام شد، منتظر بودیم تا امام چاره‌ای بیندیشد؛ مثلاً مترجمی پیدا کند یا با اشاره و کنایه با آن مرد سخن بگوید… ؛ اما باتعجب دیدم که امام با همان لهجه و زبانی که مرد حبشی صحبت کرده بود، با وی سخن گفت. مرد نیز با دقت حرف‌های امام را گوش می‌کرد. گاهی هم سرش را تکان می‌داد و گاهی نیز به حرف‌های امام پاسخ می‌داد. در پایان هم امام مقداری پول به او داد. مرد به دوستانش چیزی گفت. همه از جا برخاستند و قبل از رفتن، با دست اشاره هایی به امام کردند. سپس برای احترام، خم شدند و از مسجد بیرون رفتند. با رفتن آن‌ها یک سوال برای حاضران بی‌پاسخ مانده بود. ناگهان امام رو به ما کرد و فرمود: آیا از گفتار و برخورد من با این غلام های حبشی تعجب کردید؟ من گفتم: بله یابن رسول الله! چگونه شما به زبان آن‌ها سخن گفتید؟ امام پاسخ داد: تعجب نکن علی بن ابی‌حمزه! بدانید که موقعیت امامان و خاندان ما، بالاتر از آن چیزهایی است که شما فکر می‌کنید. آن چه در این جا دیدی، مثل قطره آبی است که پرنده‌ای با منقارش از آب دریا گرفته باشد! توجه داشته باش که امام و دانش‌هایش، همچون دریایی بی‌کران و پایان‌ناپذیر است که هیچ‌کس نمی‌تواند به همه آن علوم و اطلاعات دست یابد. سپس از جا برخاست و به من گفت: برخیز علی! و با من به منزلم بیا که با توکاری و سخنی دارم. همراه امام به راه افتادم. در بین راه با آن حضرت درباره منزلت پیامبر و اهل‌بیت صحبت کردم. وقتی به منزل رسیدیم، کارگرانی را دیدم که در گوشه حیاط منزل امام، درحال ساختن محلی برای گوسفندان بودند. دو تن از آن‌ها غلامان امام بودند با یک مرد سیاه‌پوست که او را نشناختم. مرد سیاه‌پوست با دیدن امام، دست از کار کشید و با تواضع به امام سلام داد. امام با خوش رویی جلو رفت و در کنار او ایستاد و سلامش را به گرمی پاسخ داد. سپس از حال و روز و خانواده اش پرسید. بعد کمی جلوتر رفت و غلامش را صدا زد و گفت: این کارگر را امروز به کار گماشته ای؟ غلام گفت: بله آقا! ایشان از امروز برای کمک به ما آمده‌اند. امام پرسید: آیا حقوق او را معین کرده و به او گفته ای؟ غلام جواب داد: نه آقا. او مرد خوبی است. حرفی درباره دستمزدش نزد. من هم چیزی معین نکرده‌ام. امام با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: کار خوبی انجام نداده‌ای! غلام با شرمندگی گفت: ولی آقا من او را راضی می‌کنم. امام با تاسف سری تکان داد. گفتم: یابن رسول الله! چرا ناراحت می‌شوید؟ او کارگر را راضی خواهد کرد. امام علیه‌السلام فرمود: مسئله این نیست. من بارها به او گفتم که هیچ کارگری را نیاورد؛ مگر این‌که قبل از شروع کار، دستمزدش را تعیین کند. غلام گفت: ببخشید آقا! چه فرقی می‌کند. ما بالاخره حقوقش را پرداخت می‌کنیم. امام علیه‌السلام فرمود: فرقش این است که وقتی دستمزد کارگر را تعیین نکنی، حتی اگر چند برابر مزدش به او بدهی، باز ناراضی خواهد بود و ممکن است خود را طلبکار بداند؛ ولی چنانچه  قبلش تعیین شده باشد، وقتی مزد خود را بگیرد، سپاس‌گزاری می‌کند و خوشحال می‌شود که همه مزدش را بی‌کم‌وکاست گرفته‌است. اگر هم مختصری به مزدش بیافزایی، آن را محبت و لطف تو می‌داند و این محبت را هرگز فراموش نمی‌کند. سپس امام رو به غلامش کرد و فرمود: همین الان به او می‌گویی که مزدش چقدر است تا او با رضایت بیشتری کار کند. آنگاه دست مرا گرفت و گفت: برویم. هر دو به طرف اتاق راه افتادیم.