بری دیگه بر نگردی




 

■ زهرا برجسته ملکیمادر کنار سینگ ظرفشویی آشپزخانه ایستاده بود. ظرف می‌شست و با خودش آواز می‌خواند: «زن ها رو شلخته کردی، مردها رو بیچاره کردی، دکان هارو تخته کردی. بری دیگه بر نگردی....» هر چند ثانیه زیر لب می خندید و بعد یک هویی اخم می‌کرد و با چرخش سریع انگشتان لاغر وخشکش شیر آب را زیاد می‌کرد. 

تقریبا یک ماهی بود که از قرنطینه خانگی ما می گذشت. من، پدر و برادرم که دوسال از من کوچکتر بود به خاطر بی تحرکی چاق شده بودیم. ولی مادرم برعکس ما لاغر شده بود. از این موضوع خیلی خوشحال بود و با انگیزه بیشتری کارهای خانه را انجام می‌داد. مادر روزی سه بار پله ها و ورودی در خانه را می شست. تمام دستگیره های در اتاق ها، کابینت، گاز و یخچال را با مواد ضدعفونی کننده تمیز می‌کرد. توی این یک ماه دوبار خانه تکانی کرده بود. مادر زن خیلی تمیزی بود. ولی از موقع شیوع ویروس کرونا هر چه دم دستش بود را می‌شست. ما هم از بس  از این ویروس لعنتی میترسیدم دیگر گیر نمی‌دادیم که چرا اینقدر میشوری و میسابی. خودش هم از شستن همه چیز و برق انداختن وسایل خانه احساس رضایت می‌کرد و از وضعیت خودش راضی بود. پدر هم کارش شده بود دنبال کردن اخبار  و خبرهای مربوط به کرونا. بعضی وقتها هم که خسته میشد با اینترنت مجانی که دولت به مردم داده بود این طرف و آن طرف زنگ میزد. تقریبا سی و پنج روزی از قرنطینه خانواده ما می‌گذشت. بوی تند وایتکس و مواد ضد عفونی کننده همه جای خانه پیچیده بود. مادر اسکناس‌های هزاری و  دو هزار تومانی و پنج هزار تومانی که پدرم با مسافر کشی جمع کرده بود را با کش محکم بست و بعد توی قابلمه آب جوش انداخت و روی شعله گاز گذاشت. بعد از چند دقیقه عطسه شدیدی زد. نه یکی نه دوتا، چند تا پشت سر هم! با وحشت به او نگاه کردم. پدر گفت: چه خبرته زن؟! صد دفه گفتم موقعی که عطسه میکنی جلو دهنت رو بگیر! مادر به پدر تشری زد و گفت: مگه تو سرت رو از تو اون تلویزیون خراب شده بیرون میاری؟! که منو ببینی؟! من خودم حواسم هست که کی جلو دهنم رو بگیرم. کی نگیرم. پدر گفت: آخه خانم جان به خاطر خودت میگم. این وایتکس رو اینقدر استفاده نکن. برات مثل سمّه. تو که ریه هات همین چوری مشکل داره. آسم هم که داری. میترسم آخرش یک کاری دست خودت بدی. مادر ادامه داد: خبه...خبه....  اینقد برام زبون نریز... یکی نیست به خودت بگه تو این اوضاع کرونایی هی قرنطینه رو نشکنی نری سر کار. آخرش هم کرونا رو میاری داخل خونه همه رو مریض میکنی و بعد اسکناس های خیس را برد روی بخاری پهن کرد. دستم را توی موهایم بردم و هوف بلندی گفتم. من که نفهمیدم آنها دارند دعوا می‌کنند یا قربان صدقه هم میروند.

حوصله ام خیلی سر رفته بود. به اتاقم رفتم. اسکناس‌ها روی بخاری بود. بخاری را زیاد کردم تا پول ها هر چه زودتر خشک شود. به پولها خیره شده بودم. پدرم شب عید میخواست برایم لباس بخرد. ولی مادر اجازه نداده بود. می‌گفت: این پولها  نباید خرج  بشه. فقط برای چیزهای ضروری باید خرج  کنیم.

25 فروردین 1399  وارد دوازده سالگی می شدم. قرار بود مادر من و مادر ناهید، برای ما دوتا که دوست بودیم  و در یک روز به دنیا آمده بودیم جشن تولد بگیرند. ناهید تنها دوست صمیمی من بود. در همین فکرها بودم که یک دفعه بویی آمد. تا سرم را بر گرداندم دیدم اسکناس‌ها زرد، و سیاه شده اند. مامان که متوجه بوی سوختنی شده بود، سراسیمه به اتاق من آمد. بادیدن آن اوضاع حالش بد شد. کنترل خودش را از دست داد و شروع  کرد به داد و بیداد کردن و دعوا کردن با من که: دختر چرا شعله بخاری رو زیاد کردی..... مگه من نگفتم دست به چیزی نزن...  گفتم: ولی مامان جان من نمیخواستم این جوری بشه. مادر گفت: ساکت.. مگه تو درس و مشق نداری؟! چرا دو دقیقه سر جات آروم نمی گیری؟! خسته شدم از دست همتون! 

چند روزی از این اتفاق ‌گذشت. به سفره هفت سین نگاه میکردم. جای ماهی قرمز توی سفره خیلی خالی بود. مامان اجازه نداده بود ماهی قرمز بخرم. می‌گفت این ماهی قرمزها چون از چین می آیند همه اشان آلوده هستند. دیگر داشتم از دست این اوضاع کرونایی که همه دنیا را گرفته بود کلافه میشدم. حوصله هیچ کاری را نداشتم. خانه که نبود. شده بود جهنم. پدر و مادرم مرتب در مورد کرونا حرف میزدند و جر و بحث میکردند. خانه شده بود شکل بیمارستان. شکل اتاق خبر. 

دلم برای ناهید خیلی می سوخت. متاسفانه مادر ناهید به کرونا مبتلا شده بود. دکترها گفته بودند چون آسم داشته بدنش نتوانسته در برابر ویروس کرونا مقاومت کند. خیلی برای مادر ناهید گریه می کردم. با کرونا گرفتن و فوت مادر ناهید حالا ترس و وحشت من دو چندان شده بود. از تلویزیون دیده بودم که جسد کسانی که از کرونا می‌میرند را توی یک گودال خیلی عمیق می اندازند وبعد هم رویشان آهک می‌ریزند.عذاب وجدان زیادی گرفته بودم. از این که پولها سوخته بود به شدت ناراحت بودم. به این فکر می کردم که اگر پدرم به خاطر دادن خرج خانه بیرون برود وبمیرد چی؟ نه...... نه.... خدا نکند.... من پدرم را خیلی دوست دارم.... حاضرم هیچ چی نخورم ولی پدرم زنده بماند.... نفس عمیقی کشیدم رفتم توی آشپزخانه. به مادرم نگاه کردم. خیلی خسته بود. یکدست لباس کهنه از صبح تا غروب تنش بود و مرتب به ما رسیدگی میکرد. اجازه نمی‌داد دست به چیزی بزنیم. می‌ترسید به کرونا مبتلا بشویم. مدام وادارمان می‌کرد با آب و صابون دستهایمان را بشوییم. اگر هم اعتراض می کردیم می گفت:  پس دست به چیزی نزنید دست‌هایتان ویروسی می‌شود... تا میگفتم آب، سریع لیوان را پر آب می‌کرد و میداد دستم. دلم برای آن روزهایی که مادرم خوشگل بود و لباس‌های شیک وتمیز می پوشید خیلی تنگ شده بود. دلم برای کوچه وبازار. تنگ شده بود. دلم برای سینما رفتن. برای پارک... واز همه بیشتر ناهید. یعنی الان ناهید چه کار میکند؟ حتما دلش برای مادرش خیلی تنگ شده. توی همین فکرها بودم که مادر شروع کرد به سرفه کردن. خیلی ترسیده بودم. نکند مادر من هم مثل مادر ناهید بمیرد. نکند او را هم بیاندازند توی گودال رویش هم آهک بریزند...... نه.... خدای من..... نه....... نه......... نه........ وبعد شروع کردم به جیغ زدن...... 

وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. مادر وپدرم کنارم بودند. مادر کنار تختم نشسته بود ومحکم دستم را گرفته بود وگریه می‌کرد: خدایا خودت دخترم را نجات بده.دکتر بالای سرم ایستاده بود. روی صورتش ماسک بود. دستانش هم دست کش داشت. مثل مادرم که توی خانه دستکش دستش بود. نزدیک تر آمد و گفت: خوبی دخترم؟ از قیافه اش میترسیدم. چیزی نگفتم. دکتر لبخندی زد. گفت:  اصلا نترس دخترم. بعد درجه سرمی که به دستم بود را تنظیم کرد و یک چیزهایی روی کاغذ نوشت.پدرم گفت: میشه بگین چه اتفاقی برای دخترم افتاده؟ مادر گفت: تو رو به خدا بگین چی شده آقای دکتر؟ دکتر نگاهی به پدر و مادرم کرد و گفت: لطفا بیاین تو اتاق من باشما کار دارم.چند روزی است که من را از بیمارستان مرخص کرده اند والان توی خانه هستم. مادر پنجره‌ها را باز کرده. پرده ها را هم کنار زده است. نور آفتاب درست افتاده توی اتاقم. بوی بهار را احساس میکنم. پدر هر شب برایم قصه می خواند. قصه دختر شاه پریان. قصه سیندرلا. قصه سفید برفی و هفت کوتوله.. با اینکه هنوز هم در قرنطینه هستیم و پدرم سر کار نرفته ولی همه چیز خوب است. هر شب سریال   پایتخت رامی‌بینیم.انگار کرونا رفته که رفته. پدرم توی آشپزخانه به مادرم کمک میکند و مادر آواز میخواند. من و پدر و برادرم از آواز خواندن مادر خنده امان می گیرد. اما کمی بعد همراه با مادر می‌خوانیم:  بری دیگه بر نگردی.... بری دیگه بر نگردی..... تمام مردم از دست تو شدن کلافه.... تو چیکار کردی آتیشی به پا کردی بری دیگه بر نگردی..... کرونا....بری دیگه برنگردی.....