قرمزی


یادداشت |

 

■  الناز کوهکن. کلاس یازدهم

یادم می آید از زمانی که کودک بودم و از زمانی که فهمیدم که این جهان چه خبر هست، مانند دختر بازیگوش در اطراف درختی که سال های طولانی در خانه پدربزرگم بود بازی می کردم. بازی کردن با درخت را خیلی دوست داشتم. آن هم درختی که سیب هایش درشت و قرمز بود و همیشه خندان. هر وقت به خانه پدربزرگم میرفتم آن درخت تا مرا می دید، می گفت بیا باهم بازی کنیم. آنقدر تا شب بازی می کردیم که هردویمان خسته می شدیم. همبازی خیلی بود. او شده بود دوست صمیمی من. ساعت ها در کنارش می نشستم. با او درد و دل می کردم. او هم به حرف هایم گوش میداد و مرا راهنمایی می کرد. هربار که می خواستم از او دور شوم، خیلی ناراحت میشدم. او هم همیشه آخر می گفت سیب قرمز منتظر دیدنت هستم. یک بار یادم می آید به خانه پدربزرگم رفتم و با دویدن تند خودم را در بغل او انداختم. او هم با خنده و با برگ هایش من را در آغوش گرفت. هرگز دلم نمی خواست از بغل او رها شوم. انگار رازی قدیمی در دلش داشت. یک بار  با دخترخاله ام نزد او رفتیم. اما ناراحت بودم دلم نمی خواست دخترخاله ام با قرمزی هم صحبت شود. اما انگار قرمزی هم فهمیده بود و همه اش می خندید. راستی من اسم او را قرمزی گذاشته بودم. چند سال بعد وقتی به مدرسه می رفتم، چند روزی منزل پدربزرگم ماندم و مدام کنار قرمزی بودم. در زیر سایه اش مینشستم و کتاب هایم را می خواندم و او هم به من هر چند دقیقه یک سیب هدیه می داد. گاهی در وسط درس می خندیدم و گاهی درس را برایم توضیح می داد. قرمزی می گفت دوست  دارم با لباس دکتری ببینمت و من خوشحال تر از او بودم. درس هایم را مرتب می خواندم. در امتحانات رتبه اول را کسب کرده بودم، در آن روز پیش قرمزی رفتم و کلی نقاشی های زیبا می کشیدم و از شاخه هایش وصل می کردم.  او هم با من همکاری می کرد. می خندید و خوشحال بود و شاخه هایش را تکان می داد. آنقدر آن روز خندیده بودیم که شب دلم درد می کرد. هر زمان فصلی می رسید مادرم را می آوردم و با قرمزی کلی عکس می گرفتیم. من هیچ دوستی نداشتم به جز قرمزی. چند سال بعد که بزرگ تر شدم، درس هایم سنگین تر شده بود و تنها جایی که آرامم می کرد، کنار قرمزی بود. در کنار او درس می خواندم و شب که می شد از خستگی همان جا می خوابیدم و قرمزی با شاخه هایش روی من را می پوشاند. روزها به سرعت در حال عبور بود. زمانی رسیده بود که باید روی پای خودم می ایستادم و این باعث می شد کمتر به قرمزی سر بزنم. گاهی دلتنگش می شدم اما خانه ی ما با خانه پدربزرگم خیلی فاصله داشت. یک روز که نزد قرمزی رفتم کلی پیشم گله کرد. حق داشت من هم به او وابسته شده بودم و دلم برای او تنگ شده بود.دلم می خواست او را با خودم به خانه مان ببرم، اما این امکان نداشت. حالا سال ها از آن موقع می گذرد. او هنوز برایم دوست صمیمی است. قدر دوستی ها را بدانیم.