دیگر بزرگ شدم


یادداشت |

 

■ پانیذ فدوی، پایه نهم

شاید اگر امروز ناهار را درست کنم، یا شاید اگر خانه را جارو کنم و برق بیندازم، یا اگر خرید خانه انجام دهم و یا شاید اگر به جایش تراس را بشویم، باور کند که دیگر آن نی نی کوچولویی که موهایش را خرگوشی می بست و تاتی تاتی راه می رفت، نیستم و بزرگ شدم. از او زودتر بلند شدم و برایش میز صبحانه را آماده کردم؛ وقتی به اتاقش رفتم و لحظه ای نگاهش کردم، دلم نیامد بیدارش کنم، در خواب هم زیبا بود. بالاخره با صدای آرامی بیدارش کردم: «مامان»! غلتی زد و نگاهم کرد، لبخندی زد و گفت: «صبح بخیر خورشید زندگی»! بلند شد و دست و رویش را شست؛ میز صبحانه را که دید، لذت را در نگاهش می دیدم؛ اما انگار بو برده بود که از او چیزی می خواهم. بعد از صبحانه ظرف ها را جمع کردم و شستم؛ نگذاشتم به چیزی دست بزند. روی مبل نشست، چای می نوشید و تماشایم می کرد. کارم که تمام شد، کنارش نشستم. گفت: «چه میخواهی»؟ باز هم فهمیده بود، گفتم: «هیچی». نگاهی به من کرد و گفت: «هنوز هم میتوانم از چشمانت راست و دروغ را تشخیص دهم». خندیدم، نفس عمیقی کشیدم و راستش را گفتم: «مامان! من دیگر بزرگ شدم، فکر کنم بتوانم تنهایی به بیرون و خانه ی دوستانم بروم و گاهی هم خریدهای خانه را انجام دهم؛ دیدی! دیدی امروز چه میز صبحانه ای برایت چیدم». این را که گفتم، خندید؛ ادامه دادم: «من دیگر آن دختر کوچولویی نیستم که موهایش را خرگوشی می بستی، بزرگ شدم! حالا... حالا می شود به تولد دوستم بروم»؟ خیلی سعی کردم جمله ی آخر را ملتمسانه و مظلومانه بگویم. اولین باری بود که بعد از آسمانی شدن پدرم از او چنین چیزی خواستم! نگاهش کردم، لبخند کوچکی گوشه لبش بود، گفت: «برست را بیاور» از شنیدن این حرفش خیلی تعجب کردم ولی بی حرف به سمت اتاق رفتم. برس را به دستش دادم و پایین مبل نشستم؛ موهایم را نوازشی کرد، بعد دو دسته کرد و دو طرف سرم بست؛ موهایم را خرگوشی بسته بود! کارش که تمام شد، گفت روبرویش بنشینم. مروارید هایش از گوشه ی چشمش ریخت اما لبخند می زد و نگاهم می کرد.  بعد از مدتی دست هایش را باز کرد و به آغوشش دعوتم کرد؛ کنارش نشستم و بغلم کرد، در گوشم گفت : «هنوز هم موی خرگوشی به تو می آید»! من هم مثل او هم لبخند می زدم، هم مروارید هایم را روانه ی گونه ام می کرد. موفق شدم! او باور کرد که من بزرگ شدم، اما گفت: «هنوز هم برایش بچه ام». گفت گاهی خودش هم بچه می شود؛ مثل آن روز که در خلوتی پارک، سوار تاب شد.