جنگ و غم!... چشم به راه رضا!...


یادداشت |

 

■ محمد تقی احسن

با تماشا نمی شود سوختن را احساس کرد، بلکه آتش گرفته می داند که، سوختن چه درد و سوزی دارد!..

این روز ها یاد آور عملیات و الفجر ۸ است، که در ۲۰ بهمن سال ۶۴ آغاز شده بود.خبر های ضد و نقیضی از جبهه ها می رسید!.و تو چه می دانی حال و روز و چشم به راهی خانواده هایی را که فرزندان، برداران و پدران و عزیزان شان در این عملیات حضور داشتند!!.

مارش عملیات شاید برای مردم سر خوشی و احساس حماسی و غرور آفرینی باشد، اما....

اما برای خانواده هایی که از عزیزان شان بی خبر بودند ؛ هر ساعت این روز ها به اندازه ی ماه ها طولانی و پر از دلهره گی بود!.و تو چه می دانی؛ چشم انتظاری مادران و همسران و فرزندان و... رزمنده گان را؟!!.با بی خوابی های فراوان و تصورات آزار دهنده یی که با هر صدای زنگ خانه و یا تلفن دل های شان فرو می ریخت و بر عواطف شان پنجه می کشید!. اقوام و دوستان همه دل واپس و نگران بودند و هر روز و شب دنبال خبر سلامتی پاره های تن ملت بودند!.

اگر هم سنگر رزمنده یی از عملیات باز می گشت و عزیزت بر نگشته بود؛ وای من! که چه دل آشوبی برای خانواده ها به وجود می آمد؟!.امان از دل پدر و مادر و همسر و فرزندان و . . . 

درِ خانه ی رزمنده ی باز گشته از جنگ را از پاشنه در می آورند، که پس عزیز ما چه شد و با شما چرا بر نگشت؟!!...

آن ها را به همه ی مقدسات عالم قسم می دادند که، راست اش را بگویند!!.

وقتی جواب درستی نمی شنیدند، وای من! که چه غوغایی در دل های پر از عواطف بر پا می شد!!!.رزمنده ی باز گشته یا واقعا بی خبر بود یا دل اش نمی آمد که خبر نا خوش آیندی را به خانواده ها بدهد، در هر حال وجدان اش سخت آزرده بود!...گریه و ناله و بی تابی خواهران، اندوه و سکوت معنی دار پدران؛ مویه های مظلومانه و هم راه با گریه مادران و همسران...

یادم می آید و هنوز صدای مادرم در گوش ام نجوا می کند؛ که در چنین شرایط هول ناکی چه ضجه هایی می زد؟!...رضا جان ام ننه!!؛ همه  اومدند، پس چرا تو نیومدی پسرم... مادر کجایی؟!... فدات بشم عزیز من، چشام به در مونده، قربون قد و بالات برم...

ننه جان!... برات آرزو ها داشتم رضا؛ جان ام ننه!...ننه جان ! . . . حالا جواب عمه هات را چگونه بدهم ؟!!

برار، قربونِ اون قد و بالات برم من ؛ ای جان برار!...

برار، قربون اون خنده هات برم؛ ای جان برار آی مهربان برارم ؛ آی درس خوان برارم؛ ای جان برار رضا آی رضا آی رضا ؛  خواهر بمیره برات، آی جان برارم...

و بغض گلو گیر برادران که آماده ترکیدن بود!...و همسران جوان رزمنده یی که شوهرش در آن عملیات بود و خبری از او نبود، به کُنجی نشسته، در حالی که کودک اش را در آغوش خود آرام‌ می کرد، آرام و آهسته اشک هایش را با گوشه ی چار قد بزرگ اش پاک می نمود!...  همه ی این صحنه ها، برای عواطف پاک انسانی، غیر قابل تحمل بود!!...از متولیان رسمی هم هنوز خبری نرسیده بود!!.مادر می گوید ؛ خدا کند رضای من سالم باشد!یکی به مجروحیت عزیزش راضی است و می گوید ؛ کاش زخمی شده باشد!. خانواده ی رضا احسن زخم خورده ی جنگ خانه مان سوز بود و پیه اش به تن این خانواده خورده بود!!.زخمی شدن علی آقا برادرِ بزرگ تر آقا رضا؛ در عملیات بیت المقدس و نجات معجزه آسای او را هنوز فراموش نکرده اند!.

اما مادر که بیش از همه نگران و دل سوخته ی جگر گوشه اش است؛ می دانید چه می گوید؟!!.

همان چیزی که پای ماشین هنگام خدا حافظی به رزمنده ی هم راه پسرش گفته بود!.و او حتی نمی خواست به آن موضوع فکر کند!!...پیش تر ولیک آبادِ گرگان، در جنگ دو شهید داده بود که هر دو مفقود الجسد شده بودند!.

( حسن خواجه مظفری و حجة الله کفش گیری ) و مادر نمی خواست که سر نوشت رضا ی او هم این گونه رقم بخورد و مانند مادران این شهداء، همیشه چشم به راه عزیزش بماند...

امان از دل مادران شهداء مفقود الأثر ( به دریا رفته می‌ داند، مصیبت‌ های طوفان را )    ننه رضا به آن رزمنده گفته بود: 

«اگر فرزندم شهید شد؛ لا اقل جسدش را برای من بیارید!...»و چه سخت بود این روز ها که در بی خبری به سر می بردند!.

[خدایا چنین روز هایی را نصیب هیچ خانواده یی نکن..! ]دیگر تحمل خانواده طاق شده بود!. برادر بزرگ تر در تهران مشغول تحصیل بود، تکلیف اش می کنند که به منطقه ی عملیاتی برود و خبری بیاورد!...او هم که بی قرار برادر کوچک تر است بلا فاصله آماده ی رفتن می شود، اما از سپاه خبری می شنود که: بسیجی و رزمنده ی نوجوان، رضا احسن شهید شده است!...

و او به خانه بر می گردد، اما چه بر گشتنی؟!...حالا چه گونه خبر شهادت را به خانواده، به خصوص به مادرش اطلاع بدهد؟!!با خود کلنجار می رود، که مگر می توانی؟!...خبر شهادت برادر نوجوان ات را به پدر و مادر بدهی؟!...

به حاج محمد آقا مشکور  از دوستان اش مأموریت می دهد که خبر شهادت رضا را به خانواده  بدهد!!....«آری رضا احسن در شب ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در کار خانه ی نمک شهر فاو، از ناحیه سر و صورت و کتف و دست مورد اصابت ترکش قرار می گیرد و بعد از گذشت چند روز بی خبری؛ پیکر مطهرش به زادگاه اش باز می گردانند...رضا احسن وصیت کرده بود که او را در جوار امام زاده جعفر زادگاه اش، ولیک آباد گرگان دفن کنند!..

وه! مرگ در منظر این جوانان چه آسان می نمود که، برای خود قبر معلوم می کردند؟!... تفسیر این رسم و دل داده گی را جز در کربلاء ابا عبد الله الحسین ع نمی توان یافت!.

پیکر خونین رضا احسن بسیجی نوجوان؛ در میان مردم غوغایی به پا کرده بود و چه دل هایی که در فراق او نسوخت؟!...ابتداء با جمعی از شهداء در گرگان تشییع شد، سپس پیکر خونین اش را برای آخرین بار به دبیرستان محل تحصیل اش بردند و نوجوانان با رفیق هم‌ کلاس و هم درس خویش وداع کردند، از آن جا به هم راه انبوه جمعیت؛ به ولیک آباد تشییع شد که یاد آور قدر دانی مردم شریف از شهیدان راه وطن است و موجب تسلی خاطر خانواده و اقوام....به واسطه ی دایی شهید حاج حسین کاویان که از مداحان به نام شهر گرگان بودند؛ یکی از با شکوه ترین مراسمات شهداء برای این نوجوان شهید بر گزار می شود. ننه رضا اگر چه در داغ فرزند نوجوان اش چنان می گریست که دل سنگ از غصه تَرَک بر می داشت، اما خدا را شکر می کرد که، بدن فرزندش در غربت نماند و اکنون به دیار شان باز گشته بود!، چه نسلی بودند این مادران و پدران که تا چه اندازه قانع می شدند؟!...

در این وداع به یاد ماندنی همه آمده بودند، تا تابوت رضای شهید بر زمین نَمانَد و در ادامه و پس از تشییع هم، حضور بچه های انجمن های اسلامی و پایگاه های بسیج و  مردم روستا های اطراف به خصوص ولیک آبادی ها در بر گزاری مراسمات چشم گیر بود.بدون شک شهادت رضا احسن، نقطه ی عطفی در زندگی من و خیلی از دوستان اش شده بود.خدایا ما را بر صراط مستقیم  و به راه و روش شهداء که به پیروی از اهل بیت عصمت و طهارت ع  جان خود را فدای دین و میهن کرده اند؛ استوار بدار.ای خدای بزرگ به ملت رشید ایران، امنیت و آرامش و آسایش و صلح و دوستی و محبت و آگاهی عنایت فرما.

ای خدای مهربان عاقبت همه ی ما را ختم به خیر بفرما.

آمین یا رب العالمین بِحَقِّکِ یَا کَریم.