زوددیرمی شود


شعر و ادب |

 

■ مهشید بزی جوان-کلاس چهار- دبستان سما

ملیکا دختری ۹ ساله بود که در یک خانه بزرگ همراه با پدر و مادرش زندگی می کرد. جثه ملیکا کمی ریز بود و کمتر از سنش نشون می داد. صدای آرومی داشت که گاهی به سختی میشد متوجه صحبت کردنش شد. موهای بلند و لختش تا روی شونه هاش می رسید و همیشه مامان با گل سرهای زیبا موهایش را می بست و زیباتر می شد. با اینکه ملیکا بازی کردن را خیلی دوست داشت اما همیشه خیلی زود خسته می شد، هر وقت برای بازی به پارک می رفتند بعد از کمی دویدن بی حال میشد و به مامانش می گفت که به خانه برگردند. ملیکا اصلا میوه و سبزیجات و شیر را دوست نداشت و نمی خورد. شب بود و وقت خوردن شام رسیده بود. مامان ملیکا یک سوپ خوشمزه  درست کرده بود. اما او این غذای مفید و سالم را دوست نداشت. ملیکا و مامان و بابایش روی صندلی هاشون دور میز ناهار خوری نشستند تا شام بخورند. ملیکا نگاهی به غذا کرد و بعد به مادرش گفت: مامان من این غذا را دوست ندارم و نمی خورم. مامان به او گفت: «دخترم این غذا برای بدنت خیلی لازمه، اگر این غذا رو بخوری بدنت قوی میمونه». اما ملیکا به حرف مادرش گوش نداد و از سر میز غذا بلند شد و رفت توی اتاقش. بعد از چند دقیقه تشنه اش شد و رفت تا آب بخورد. موقع بیرون رفتن از اتاق دستش به دستگیره در خورد و خیلی درد گرفت. دست ملیکا کبود شده بود و خون می آمد. ملیکا با گریه و ناله مادرش را صدا کرد و گفت: «مامان بیا، دستم کبود شده و داره خون میاد»‌. مادر ملیکا که داشت ظرف ها را از روی میز جمع می کرد، یکدفعه صدای گریه ملیکا را شنید، تا خواست با عجله به سمت ملیکا برود، ظرفی که توی دستش بود افتاد زمین و شکست. مادر ملیکا هیچ توجهی به شکستن ظرف نکرد و خیلی سریع خودش را به ملیکا رساند و به او گفت: «وای خدای من، چه اتفاقی افتاده عزیزم»؟  ملیکا ماجرا را برای مامانش تعریف کرد. مامان گفت: «دخترم دستت ضربه خورده و باید حتما بریم پیش پزشک تا دستت رو ببینه و بگه چه اتفاقی برای دستت افتاده». ملیکا و مامانش لباس پوشیدند و با تاکسی خودشان را به مطب دکتر رساندند. چند دقیقه گذشت و نوبت آنها شد و با هم وارد اتاق پزشک شدند. آقای دکتر به دست ملیکا نگاهی کرد و گفت: «ملیکا خانوم وضعیت دستت خوب نیست، احتمال میدم که شکسته باشه، باید از دستت عکس بگیری تا دقیقا ببینم که چه اتفاقی افتاده». ملیکا به همراه مادرش برای گرفتن عکس به اتاق دیگری رفتند. بعد از گرفتن عکس، پزشک به ملیکا و مامانش گفت: «دخترم متاسفانه استخون دستت ترک برداشته و باید دستت رو گچ بگیرم». ملیکا با شنیدن حرف پزشک خیلی ترسید و گفت: «آخه، آخه، دست من نشکسته و سالم سالمه. هیچ دردی هم نداره. پزشک نگاهی به ملیکا کرد و فهمید اون کمی ترسیده. بعد به آرامی به او گفت: «ببین دخترم استخوانهای تو خیلی ضعیف شده و اگر یک ضربه بهش بخوره سریع درد میگیره و ممکنه آسیب شدیدی ببینه». ملیکا بعد از حرف های آقای دکتر یاد حرفهای مادرش افتاد که گفته بود: «اگر این غذا رو بخوری بدن ضعیف نمیشه. و بدنت میتونه بیماری ها رو شکست بده و به راحتی درد نگیره. ملیکا با خودش گفت: «اگر به حرف های مامان گوش می کردم الان همچین اتفاقی برام نمی افتاد». بعد آقای دکتر برای ملیکا یک نسخه نوشت تا با خوردن داروها دستش زودتر خوب شود. ملیکا، متوجه شده بود که شیر، میوه، سبزیجات و گوشت و ... چقدر برای بدن مفید و لازمند و اگر آنها را به اندازه کافی نخورد بدنش ضعیف می شود و زمان بیماری نمی تواند با میکروب ها بجنگد تا دوباره سلامتی اش را بدست آورد. پس آدم ها باید این غذاهای مفید را بخورند تا همیشه سالم و  قوی بمانند.