سد یا سکو
در زمانهای گذشته، پادشاهی تختهسنگی ا وسط جاده قرار داد و برایاینکه عکسالعمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه، بیتفاوت از کنار تختهسنگ میگذشتند. بسیاری هم غرولند میکردند که: (این چه شهری است که نظم ندارد؟ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و…)
با وجود این هیچکس تختهسنگ را از وسط برنمیداشت. هنگام غروب، یک روستایی که روی پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تختهسنگ قراردادهشده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: «هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی شما باشد.»