بزرگِ مهربان


یادداشت |

 

■ پانیذ فدوی. پایه نهم

 

دستانش خیلی بزرگ بود، طوری آنها را باز کرده و به سویم گرفته که انگار می خواهد با چنگک سالاد خوری گوجه ای را از میان کاهوها بردارند! می ترسیدم، هول شده بودم. به تخت بغلی ام نگاه کردم؛ دیدم رفیقم دارد گریه می کند و هوار می زند؛ من هم از او تقلید کردم و شروع کردم به گریه؛ اما وقتی درون آن دست ها قرار گرفتم، بی اختیار ساکت شدم! مثل یک ورق کالباس لای نان باگت!  جایم راحت و گرم بود.شنیده بودم کالباس مضر است اما خوشمزه! آن دست ها هم بزرگ بودند اما مهربان!تازه پلک هايم مثل آدامس بهم چسبیده بودند که احساس کردم، دارم میروم بالا، بله! داشتم روانه ی کاکتوس بازار می شدم! لا به لای آن همه تیغ، چیزی مثل جارو برقی لپم را می کشید سمت خودش!  می خواستم عقب نشینی کنم، اما گردنم هنوز آنقدرها هم قدرت نداشت، تسلیم شدم! لپم توی جاروبرقی گیر کرد و بعد از چند ثانیه رها شد. انگار یک نفر آن را از برق کشید! تازه فهمیدم آن جاروبرقی، بوسه ای بود برای گونه ام که محبت و عشق را به من هدیه داد. بعد گوشم را بُرد سمت دهانش؛ نکند با چيپس اشتباه گرفته و می خواهد بخورد؟! نه خواهش می کنم این کار را نکن! اما نه او می خواهد چیزی بگوید، حتما خصوصی است! زمزمه می کرد: «الله اکبر، الله اکبر...»؛ لب هایش را که تکان می داد، تیغ های صورتش قلقلکم می داد! سعی کردم به حرف هایش گوش کنم. صدایش کلفت بود اما شادی در آن موج می زد. حرف هایش قشنگ بود. مخصوصا آخرش که گفت: «دوستت دارم! » خواستم بگویم: «من هم دوستت دارم بابایی»! اما آنها فقط صداهای عجیب و غريبم را می شنیدند. اما حالا دیگر فرق دارد؛ من دیگر آن کالباس لای نان نیستم و بزرگ شدم و او حرف مرا می فهمد؛ پس: «دوستت دارم بابایی»!