افسانه همزاد
■ ناهید احمد پناه
این افسانه نیمه گمشده و همزاد، از آن دست داستانهاییست که خیال منطقیترین آدمها را هم میتواند قلقلک بدهد. پیدا کردن کسی که با چشمهای تو دنیا را ببیند، رویای شیرین هر آدمی میتواند باشد. گیریم که در تخیل و هپروت. اما این که همزادی پیدا کنی که بهظاهر هیچ شباهت ریختی و ساختاری با تو نداشته باشد، به قدری جنونوار و افسانهایست که به خیال خیلیها نمیرسد. اگر بخواهم یک ایرانی را به عنوان نامزد مجنونترین داستاننویس نام ببرم، تنها غلامحسین ساعدی است. در آن روزها که داشت داستان «گاو»ش را مینوشت در «عزاداران بَیَل». آدمی که گاو را پیدا کرد نه فقط برای دوشیدن.
آدینه پیش که با ذوقِ کفش کوه ایرانی نو به پا، سبُک رو به ستیغ هیرکانیپوش گام برمیداشتم، بیشتر از پیش اهالی هیرکان صدایم میزدند. سر کردن زمستان برای این پیکران بیپروا انگار که بهانهای است برای رخنمایی بیسبزینهپوشی، به آدمهای مجنونِ چون من. دیدن جدا، لمس جدا، هر درخت و هر تنه یک جور فرا میخواندت لابهلای این انبوه تنهبهتنه.
و باید اعتراف کنم که من بیشتر از غرورِ بهجای بلوط و اعیاننشینیِ خودنابودگر راش و گرانی گردو، بیتکلفیِ بینامی اِنجیلیها را عاشقم.همین طور که به رسم روزهای اول آشنایی انگشت اشاره بر تن کهیر دارش میکشیدم و دست در قلاب عشقتنیدهاش دورتا دورش میچرخیدم، تنههای پیشرونده میان آسمان یکی شدند و فریاد زدند که «من همزاد تو ام.»«من همزاد توام.»هیچ بلوط راستقامت پرقمطراقی این طور صدایم نزده بود. من همزاد تو هستم. صدای سرشاخهها بلندتر شد. نگاهم ماند روی فریادها و راز هویدا شد. همه همآوا بودند، همه شاخهها. هیچ «چیرگیِ راسی»ای بینشان نبود. صدای تک شاخهها نبود. فقط یک فریاد میشنیدم. فریاد یک درخت انجیلی، راز همزادی من و این درخت. هیچ شاخهای بلندتر و قلدرتر روی شاخههای جانبی سایه نمیاندازد. ترفندی که بلوطها و افراها و بقیه میزنند برای برتر شدن، راز موفقیت همه آدمهای موفق. یکی از شاخهها به حسب شانس و تداخلات شیمیایی بر رقبا پیشی میگیرد و همین یک ریزه بس است تا همین طور بالا و بالاتر برود بیخبر از شاخههای اطراف دورتر و بیخبرتر. یک شاخه که میخواهد تا خود خورشید بکشد بالا و یادش میرود که تنها نیست و اگر شاخه دست راستی و دست چپی و جلویی و عقبی را راه ندهد به سمت نور، کم میآورند و کم میآورد و همه با هم دیر یا زود کمدوام میشوند. و ما بلوط را دوست میداریم چون یک تنه بالا میرود و بلند میشود. ما عاشق بلندا ایم. اما باغبان، خوب میداند با سرشاخههای غرور چه باید کرد تا درخت به بیشترین بار خود برسد. باغبان خوب میداند که باید قیچی به دست سرشاخههای غرور را از بلندا فرواندازد و قوا را تقسیم کند میان شاخهها تا خوب ثمر بگیرد از یکدستی یک درخت. من راه انجیلی را پیش گرفتهام. هم باغبانم و هم درخت. قیچی بهدست سرشاخه جسورم را عقب مینشانم و نور میپاشم به سرشاخههای کوچکم. هر روز یک روز بیعادتای با بلوغ شاخهای نو. من نه نویسندهام و نه مادر و نه یک کدبانو و نه ... من تنها یک انجیلیام. بلوط نمیپرورانم نه درونم و نه بیرون.
*چیرگی راسی را در درختها به معنی رشد زیاد جوانه راسی است که اثر بازدارندگی روی پرشاخوبرگوبار شدن درخت دارد.