جاما نده




 

(برگزیده جشنواره نیایش) ندبه محمدی_سرش سوت می‌کشید. شقیقه‌اش چنگ شده بود. احساس گرما می‌کرد. داغی کف پاهایش را به زمین چسباند. چشمانش را بست و به یاد آورد: یک دست خونین روی سیم خاردار. دست ها را می شناخت و سیم ها را حوالی سنگر دیده بود. به دستهای دوستش نگاه کرد و به انگشتر عقیقش خیره شد.  کمی بعد احساس کرد بهتر شده. از سنگر بیرون آمد. صدای خمپاره و توپ‌های دشمن به گوش می‌رسید. دهانش تلخ بود و گلویش می‌سوخت. با پاهای برهنه، روی شن‌های داغ راه می‌رفت. می‌خواست یک‌بار دیگر به آن‌ها نگاهی بیندازد. وقتی رسید کمی ایستاد. به اطراف نگاه کرد. فقط بیابان بود که در قاب چشم‌هایش جا می‌گرفت. برگشت به طرف سنگر. کنار بشکه آب نشست. شیر را باز کرد. فقط چند دانه شن کف دستش ریخت. سرش را بلند کرد و نگاهی به آسمان انداخت. صورت سوخته و بانمکش چین خورده بود. وارد سنگر شد. روی ملحفه کهنه ای نشست. قوز کرد و زانوهایش را تا مقابل صورتش بالا آورد. نمی‌دانست فرمانده اجازه ماندن می دهد یا نه. بعد از دومین حمله عصبی دستور داده بود به پشت جبهه اعزام شود و فردا قرار بود از خاک‌ریزهای آشنا خداحافظی کند. حسرت بچه‌هایی را می‌خورد که در رفت‌وآمد بودند. بغضی عجیب به گلویش گره خورده بود. چشمانش پر از اشک شد. احساس غربت می‌کرد. احساس اندوه و درماندگی. از بیرون صدای اذان مغرب به گوش ‌رسید. نماز آن شبش نماز اشک بود. به سجده که رفت، نمی‌دانست دعا کند یا شکایت. احساس می‌کرد حرف‌هایش ناتمام اند. با گریه تکرار کرد: یا رب... یا رب... یا رب... بلند شد. سربند یا مهدی را به بازویش بست. کز کرد گوشه ای تاریک. سرش را به کیسه شن تکیه داد و دلش را میهمان کربلا کرد... با صدای غریبه‌ای چشمانش را باز کرد. صبح شده بود. نمی‌دانست کی خوابش برده. پیرمرد راننده گفت: نمازت را بخوان تا نیم ساعت دیگر راه می‌افتیم و زیرچشمی دنبال بار نبسته‌ی جوان گشت. سنگینی بغضی آشنا آزارش می‌داد. تیمم کرد و نمازش را عاشقانه خواند. صورت جذاب و مهربانش خیس اشک بود. احساس می‌کرد قلبش درحال ایستادن است. از سنگر بیرون آمد. هوا هنوز تاریک بود و صدای خمپاره به گوش می‌رسید. پرچم سبز یا ابوالفضل را برداشت. می‌خواست آن را به نشانه خداحافظی کنار سنگر بکارد. سرش را به آسمان بلند کرد. یاد خواب دیشبش افتاد. ستاره دنباله‌داری کنار سیم های خاردار فرود آمده بود. سرش را برگرداند. سیم‌ها دیده نمی‌شدند. اما حجم نورانی یک اندام، او را به سمت خود می کشید. بی‌اختیار جلو رفت. چند قدم مانده ایستاد. نوری دیده نمی‌شد. عطری آشنا به جانش نشست. قلبش آرام شد. از دور صدای پیرمرد را شنید. ‌خواست برود که احساس کرد سرش چنگ شده، کف پاهایش داغ شد. روی زمین افتاد. هجوم مایعی گرم و غلیظ را به نیمه راست سرش احساس کرد. ستاره‌ای از او به شرق آسمان بلند شد و آن طرف‌تر حجم نورانی یک دست، روی سیم خاردار، علم سبز عباس را در باد تکان می‌داد.