قایم  باشک


یادداشت |

 

■ مرضیه قشمشمی

مجید در را بست، توپش را روی فرش پرت کرد. غرغر کنان کفش ورزشی آبی رنگش را در آورد و گفت: «ولی فردا می‌رم». مامان اخمی کرد و گفت: «نمیشه». مجید لباس ورزشی زرد را از تنش درآورد: «چرا نمیشه خب! من که تعطیلم درسم ندارم». مامان با غضب گفت: «الان بهترین کار ماندن در خانه‌ ست. نمی‌تونم که هر بار تکرار کنم». مجید توپش را زیر پا چرخاند: «خب مامان من خسته شدم، بیرونم که نمی‌رم پس با کی بازی کنم»؟ مامان صورتش را برگرداند و گفت: «یه بازی توی خونه حتما که نباید بیرون بری»! مجید لباس ورزشی را روی چوب لباسی گذاشت و گفت: «تو خونه با خودم بازی کنم»؟! مامان گلدان را آب داد. «امروزم خیلی گرم شده». ادامه داد: «من و خواهرت که هستیم». مجید با چشمانی گرد به مامان نگاه کرد: «با شما فوتبال بازی کنم»؟ مامان کنار گل حسن یوسف نشست دستی به برگ ‌هایش کشید و گفت: «فوتبال نمیشه، جا نداریم. با قایم باشک موافقی»؟ مجید نگاهی به توپش کرد، نشست، زانوی غم بغل گرفت و هیچ نگفت. مامان بلند شد دستی به سر مجید کشید و گفت: «پسرم با قهر که کار درست نمیشه، تو دلت می‌خواد خواهری بیمار شه؟ با این بی ‌برنامه بیرون رفتنها ممکنه ناقل بشی و ما رو آلوده کنی، راضی هستی»؟ مجید سرش را بالا گرفت: «پس چرا بابا بیرون میره»؟ مامان پیراهن آبی ساناز را مرتب کرد: پسرم بابا برای کار مجبوره بره، از طرفی با ماسک و دستکش میره و امکانات ضدعفونی مدام در دسترسش هست. اگر امثال بابا هم نباشن بیماری خیلی بیشتر رشد می‌کنه. حتی بابا بخاطر سلامتی ما بیشتر شبا خونه نمیاد». مجید با اخم گفت: «خب منم ماسک میزنم. اصلا مریض شیم بعدش که خوب میشیم. مگه یادتون رفته پارسال سرما خوردم، زودم خوب شدم. مامان کنارش نشست و گفت: «کرونا مثل سرماخوردگی نیست که انقدر راحت خوب شه. گاهی به شکل سرماخوردگی با تب و لرز و سرفه شروع میشه. باعث تنگی نفس و سردرد شدید میشه و به ریه ‌های فرد ضربه میزنه، که تحملش برای یک بچه‌ خیلی سخته. گاهی افراد در برابر این بیماری دووم نمیارن». و از جایش بلند شد و گفت: «پسرم تو خونه هم می‌تونی بازی کنی، مدرسه ‌ها رو هم مجازی کردن چون بچه‌ها اکثرا حواسشون به رعایت بهداشت نیست. بعدم ما که باید خیلی به خط اول این جبهه کمک کنیم تا بابا هم کمتر خسته شه. حالا میای بازی؟ ببین خواهری منتظر هست». مجید کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «آره من قایم میشم». ساناز عروسکش را روی زمین گذاشت. دست زد و گفت: «منم قایم میشم». مامان دست‌ هایش را به هم مالید: «پس من گرگم، حسابتون رو میرسم و شروع به شمردن کرد: «زود زود قایم شی، الان میام. مجید به خواهرش گفت: «بیا پشت کمد قایم شو، این پارچه رو میندازم روت، همین جا آروم بشین از جات بلند نشو»! ساناز گوشه دامن چیندارش را در دست گرفت و گفت: «باشه»! مجید به تراس رفت و زیر گل ‌های شعمدانی، قاشقی و کاکتوس مامان قایم شد. مامان یک چشمش را باز کرد و گفت: «آماده باشید، اومدم. خب بچه‌ها کجایید؟ منم منم مادرتون کادو آوردم براتون. لباس ساناز از زیر پارچه مشخص بود، مامان، بغلش کرد و گفت: «خوب گیرت آوردم». مجید خم شد و راه افتاد. ساناز دست زد: «داداش! داداش»! مجید هل شد، دوید سمت دیوار، به گلدان شعمدانی مامان خورد، گلدان پلاستیکی افتاد و گل و خاکش روی فرش ریخت، مجید سر جایش ایستاد لبش را گاز گرفت. مامان دستش را سمت گل دراز کرد و گفت: «وای مجید چیکار کردی! مجید سرش را پایین انداخت و با مِن مِن گفت: «مامان ببخشید». مامان بلند گفت: «شرایط اضطراری، شرایط اضطراری، آقا مجید به کمک نیاز داریم، بلدوزرت کجاست»؟ مجید که خنده مامان را دید، دوید و ماشینش را آورد. مامان گل را برداشت و مجید با بلدوزر خاک‌ ها را در گلدان ریخت. بعد هم مامان گل را کاشت. ساناز عروسکش را بغل کرد و گفت: «گل آب می‌خواد». مجید لیوان را از روی اُپن برداشت و «این هم آب»! مادر گلدان را زیر آفتاب گذاشت و گفت: «خدا کنه زودتر خودش رو بگیره»! بعد هم ادامه داد: «خب بچه‌ها الان نوبت کادو هست، کی یه کیک خوشمزه میخواد»؟ ساناز و مجید هورایی کشیدن و گفتند: «ما». مجید کتاب علومش را آورد و گفت: «در مورد رشد گل و گیاه تو کتابم نوشته و از پنجره بیرون را نگاه کرد و به ستاره‌ها زل زد و گفت: «مامان امروز خیلی خوش گذشت». مامان لبخندی زد و گفت: «مجید می‌خوای تصویری با حسن صحبت کنی و حالش رو بپرسی»؟ مجید از جا پرید: «یعنی میشه»؟ مامان گوشی را برداشت و گفت: «بله که میشه، بیا تماس بگیر»! مجید دستی زد و گفت: «هورا! خیلی دلم براش تنگ شده». به مامان حسن زنگ زد. مجید با خنده گفت: «سلام خاله زهرا خوبین، می‌خوام با حسن صحبت کنم». مامان حسن آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «سلام پسرم، حسن فعلا خونه نیست، مریض شده و نیاز به مراقبت داره» چشمان مجید گرد شد و گفت: «چطور»؟ مامان گوشی را از مجید گرفت «سلام زهرا خانم چطور شده»؟ صدای زهرا خانم لرزید: «حسن مدام برای بازی بیرون رفت هر چه گفتم گوش نداد، تا اینکه بیمار شد. بردنش همون بیمارستانی که آقا صادق پرستار هست. مامان با صدایی آرام‌ گفت: «زهرا خانم جان نگران نباش ما دکترا و پرستارای خوبی داریم ازش مراقبت میشه. به آقا صادق هم می‌سپرم در بیمارستان حواسش بهش باشه». بعد هم خداحافظی کرد. مجید اشکش را پاک کرد «یعنی حسن خوب میشه»؟ مامان ساناز را بغل کرد تا روی تشک ببرد، گفت: «بله حتما باید استراحت کنه و داروهای لازم که پزشک میده رو استفاده کنه». مامان مجید را بوسید، «ناراحت نباش به زودی حسن خوب میشه، این بیماری هم میره و میتونی بری بیرون و با دوستات بازی کنی»!