زمان بندی خدا حرف ندارد
ریچل هالیس_من و دیو زمان زیادی را صرف گذراندن مراحل فرزندخواندگی کردیم. تقریباً پنج سال پیش پروسهی پذیرش سرپرستی دختربچهای که اهل اتیوپی بود را شروع کردیم. بعد از کلی کار اداری و پر کردن هزاران فرم و صد بار اثر انگشت دادن درنهایت نوبت بررسی پرونده ما شد. دو سال منتظر ماندیم اما برنامه سرپرستی کودکان در اتیوپی متوقف شد و به این نتیجه رسیدیم که انتظار بیشتر بیفایده است. باید در عزای از دست دادن زندگی و دختری مینشستیم که تصور کرده بودیم مال ما خواهد شد. از نو شروع کردیم. تصمیم گرفتیم از دختربچههای پرورشگاه لسآنجلس مراقبت کنیم. چون متوجه شدیم تعداد بچههای آنجا زیاد است. در طول آن مدت دو دختر بچه را از این پرورشگاه به خانه آوردیم و هر بار که وقت رفتن هر کدام از آنها میشد تا مدتها از غصه گریه میکردم. دو ماه بعد خبر دادند که دو دختر دوقلوی تازهمتولدشده دارند و قرار است سرپرستی آنها را به ما واگذار کنند. وقتی ششروزه بودند آنها را از بیمارستان به خانه آوردیم. برایشان اسم انتخاب کردیم و در کنار آنها عشقی را تجربه کردیم که توصیفش غیرممکن است. بدون آنکه بدانیم پدر واقعیشان اعلام کرده بود که فرزندانش را میخواهد. بنابراین پنج هفته بعد بچههایی که فکر میکردم دخترهای خودم شدهاند را از من گرفتند. حال خوبی نداشتم و نمیدانستم باید چکار کنم. حتی نمیدانستم که آیا توان تلاش دوباره برای گرفتن سرپرستی دختری را دارم یا نه. میدانم که داشتم اجازه میدادم ترسم بر من غلبه کند و نگران بودن داشت من را از برداشتن قدم بعدی دور نگه میداشت. بعد از چنین واقعه غمانگیزی سخت میشود نگران نبود. خیلی گریه کردم. با خودم میگفتم: "خدایا اگر قرار نیست این خواستهام برآورده شود چرا روزی آرزویش را در دلم کاشتی؟ خدایا اگر دوباره تلاش کنیم تو که نمیخواهی قلبم را بشکنی؟ میخواهی؟ چون انجام این پروسه با تمام مراحلش، دادگاه رفتن و ملاقات با والدین بچه و دکتر و سازمان کودکان و خدمات خانواده بهاندازه کافی برایمان دشوار بوده. تو که نمیخواهی بعد از اینهمه تلاش ما را دستخالی برگردانی؟ میخواهی؟ میخواهی؟" در میان این افکار هولناک انگار شنیدم که خدا از من پرسید:" آیا به آنچه من برای تو مقدر کردهام ایمان داری یا نه؟"
این همان جایی است که تمام مسائل به آن ختم میشود. ایمان! باور به اینکه زندگیتان همانطور که مقدر شده گشایش پیدا خواهد کرد. حتی اگر اتفاقی دردناک رخ دهد که تحملش سخت باشد. آیا به برنامهای که خدا برایم داشت ایمان داشتم؟ صددرصد. بارها شاهد این واقعیت بودهام و این به آن معنا بود که باید ایمانم را حفظ کنم. حتی وقتی پروسهای که طی میکنم راحت، ساده یا حتی امن نیست. میتوانم کل روز برایتان مثال بیاورم. میتوانم به صدها لحظه از زندگی ام اشاره کنم که فکر میکردم باید چیزی را به دست میآوردم و چون به آن نرسیده بودم غصه میخوردم. فقط گذر زمان کمکم کرد تا بفهمم آنچه میخواستم و به دنبالش بودم اصلا در سرنوشت من نوشته نشده. مقدر شده بود که آن دخترهایی که به سرپرستی گرفته بودیم تنها برای مدت کوتاهی فرزندان ما باشند. یا اینکه ما برای مدت کوتاهی والدین آنها باشیم. ما هرکدام بخشی از سفر زندگی یکدیگر بودیم. توقفگاهی در مسیر رسیدن به مقصد. حتی اگر هیچ کدام شاهد رسیدن یکدیگر به مقصد نباشیم. الان که نشستهام و این فصل را ویرایش میکنم، دخترم توی صندلی راحتی اش که روی میز آشپزخانه کنار کامپیوترم گذاشتهام خوابیده. درست پنج ماه بعد از آنکه دوقلوها را پس گرفتند، پنج ماه بعد از آنکه تصور میکردم دیگر نمیتوانم برای گرفتن سرپرستی یک دختر بچه تلاش کنم، با مادر واقعی دخترم ملاقات کردم و با هم برای به سرپرستی گرفتن نوزادش به توافق رسیدیم. استرس بسیار زیادی داشتم. از اینکه در روند کارمان مشکلاتی مثل قبل ایجاد شود میترسیدم. اما آنچه از این تجربه حاصل شد یک رابطه خوب با نوآ و خانواده اولش بود. رابطهای خاص که انگار توسط خود خدا برنامهریزیشده بود و دوباره باید یادآور شوم که زمانبندی خدا حرف ندارد. اگر هدفی دارید فوقالعاده است. من یکی از الهامبخش ترین آدمهایی هستم که در تمام عمرتان خواهید دید. اهداف زندگی من بسیار بلند بالاست اما یاد گرفتهام که همراه با لیست اهدافم باید با خودم کمی مدارا کنم. ازدواج کردن در بیست و پنجسالگی، باردار شدن در سیسالگی، رییس بخش شدن قبلاز چهلسالگی! این اعداد فقط یک سری اعداد تصادفی هستند. حدس بزنید چرا؟ چون هیچکدام از این برنامههایی که برای خودم پیشبینی کرده بودم درست از آب درنیامد. ازدواج و بچهدار شدنم خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم اتفاق افتادند و موفقیت کاریام خیلی بدتر از آنچه پیشبینی کرده بودم و معلوم شد که زیباترین اتفاقات زندگی ام اصلا در لیست کارهایی که باید انجام بدهم نبودند. امروز ممکن است کارهای زیادی در لیست کارهایی که باید انجام بدهم داشته باشید. اما لیست بلندبالایی از اهدافی که به آنها رسیدم هم باید داشته باشید. شما تا اینجا کارهای ریز و درشت بسیاری انجام دادهاید. اهدافی که شما سالها پیش به آن دست یافتهاید، الان تازه در لیست اشخاص دیگری نوشتهشده است. روی کارهایی که انجام دادهاید تمرکز کنید. به آن قدمهای کوتاهی دقت کنید که با پاهای لرزان در طول قالی اتاق نشیمن برداشتهاید. لحظات کوچک را جشن بگیرید. این لحظات مقدس هستند. حتی اگر مراحل رسیدن شما به هدفتان نباشند. هیچچیز باارزشتر از امروز نیست. زمانبندی خدا حرف ندارد و احتمال بسیار زیادی وجود دارد که با قرار نگرفتن در جایگاهی که فکر میکردید به آن میرسید، دقیقاً بهجایی برسید که برایتان مقدر شده.
■ کتاب خودت باش دختر