نشانه های صبح
ابراهیم حسن بیگی_ از روبهرو موتورسواری بهطرف ما میآید. رضا یکباره ترمز میکند. کیف دوربین میافتد کف ماشین. بازو و ساعد دست راستم محکم میخورد به نرده آهنی پشت صندلی. دستم تیر میکشد. فریاد رضا بلند میشود: «یا اباالفضل آمدند» حسین از هول میخواهد از ماشین بیرون بپرد که در باز نمیشود. من هم دستکمی از او ندارم. فقط شانس آوردهام که حرفی نزدهام، و الا آبروی من هم رفته بود. موتورسیکلت زوزهکشان از کنارمان میگذرد. مرد میانسال کردی سوار بر آن با دستاری بر سر و سبیلی پرپشت از مقابل نگاههای وحشتزده ما دور میشود. آه از نهاد حسین بلند میشود و نفس عمیقی از من. رضا گویا جرات نفسکشیدن هم ندارد. کپ کردهاست روی فرمان و زل زده به نقطه ای. با کف دست میزنم به پشتش. از جا میپرد. به روی خودم نمیآورم که چقدر ترسیدهام. میگویم «زرد کردی پسر؟ راه بیفت که پاک آبرویمان را بردی.» بیچاره رضا. دلم به حالش میسوزد. دودستی چسبیده به فرمان. دوباره راه میافتد. حسین هم دستکمی از او ندارد. اما با سیاست تر از اوست. او هم مثل من سعی میکند ترسش را نشان ندهد. حسین بلند و کشدار میخندد؛ خندهای عصبی. کم مانده است بگویم برگردیم. خنده ی حسین قطعشده است، اما دهانش هنوز نیمهباز است و سرش را تاب میدهد. طوری که انگار به حال ما تأسف میخورد. به غیرتم برمیخورد. میگویم: «چته؟ خندهداره؟» حسین بهدر تکیه میدهد. نیم رخش به من است میگوید: «باید به حال خودمان گریه کنیم، ترسوها! » حسین سعی میکند بُل بگیرد. میگویم: «یک نگاه به آینه بینداز. رنگ بهصورت نداری.» چنگ به موهایش میزند. خوشم آمد. حالگیری بامزهای بود.
خم میشوم. کیف دوربین را میگذارم بین پاهایم. تکیه میدهم به پشتی صندلی. به این فکر میکنم که ترس چیز بدی نیست. اما ترس ما منشاء درستی ندارد. این فکر خودم را کمی تسکین میدهد و زمانی به آرامش نسبی میرسم که اتومبیل لندکروز ارتشی از روبرویمان میآید. تیرباری روی آن کار گذاشتهاند و سربازی پشت آن ایستادهاست. اتومبیل از کنارمان میگذرد. رضا نفس بلندی میکشد و عرق پیشانیاش را پاک میکند.
میرسیم به آبادی. آثار حیات ترس را زایل میکند. به رضا میگویم گوشهای بایستد. میکشد کنار و در حاشیه جاده نگه میدارد. هنوز اضطراب در نگاهش دیده میشود. میپرسد: «چی شده آقا سعید؟» خندهی آرامی مینشیند روی لبهایم. آرامش خاطری پیدا میکنم که باید بروزش بدهم.
نوشابهای میخوریم و راه میافتیم.
حسین اما موافق نیست. میگوید: «اینجا ممکن است امنیت نداشته باشد.»
میخندم. رو به رضا میگویم: «بپر پایین آقا رضا!» بعد دست میگذارم روی شانه حسین.
هر کجا که مردم باشند امنیت هم هست.
پیاده میشویم. مقابل بقالی کوچکی که چند جعبه نوشابه را کنار ستون سایبان چیدهاست، میایستیم. هر کداممان نوشابهای در دست و آرامشی کامل در دل. نسیم خنکی میوزد. آبادی کوره دهی است در حاشیه کوه. خانهها قوطیکبریتی از سینهی کوه بالا رفتهاند. سبز و پردرخت. هر کس که میگذرد نگاهمان میکند. بهخصوص بقال پیری که روی چهارپایه نشستهاست و به من که نوشابه ام را تا نیمه خوردهام زل زدهاست. بدم نمیآید که سر صحبت را با او باز کنم. میپرسم: «تا پاوه چقدر راه است؟» با لهجهی غلیظ کردی میگوید: «نیمساعت» رضا سرش را میآورد بیخ گوشم.
بپرس جاده امنیت دارد یا نه.
میگویم: «درست نیست. مگر لندکروز ارتش را ندیدی؟»حسین تهمانده نوشابه اش را میریزد روی زمین. شیشهی خالی را میدهد به دست پیرمرد و میپرسد: «جاده امنیت دارد؟» و با دست اشاره میکند به جاده که پیچخورده و از کوه کشیده است پایین.
پیرمرد انگار چیزی نمیفهمد. همان بهتر. تا حسین پاپیچ او نشده پول نوشابهها را حساب میکنم و راه میافتیم. اینبار هر سه خوشیم. نوشابه و هوای خنک کوهستان ما را به وجد آوردهاست. میخواهم لطیفهای بگویم. هرچه فکر میکنم چیزی به خاطرم نمیآید. سکوت را باید شکست. سکوت در کوهستان ترسآور است. اگر دیشب پای صحبت بچههای بسیج ننشسته بودیم و از کمین و سر بریدنها نپرسیده بودیم، از این سفر واهمه نداشتیم. همه صحبتها دیشب حول محور کمین بود. یورش ناگهانی به جاده و قتل و اسارت و خشونت. گفته بودند: «ضد انقلاب به صغیر و کبیر رحم نمیکند. حتی به کردهای منطقه که هوادار انقلاب هستند.» من گفته بودم: «اتومبیل ما آرم صداوسیما دارد. کاری به ما ندارند.» پوزخندی زده بودند و بعدش سکوت. سکوت داخل ماشین آزاردهنده است. رضا آرام میراند. حسین لبهایش میجنبد، ولی بیصدا. لابد غزلی از حافظ را زمزمه میکند. میخواهم بگویم بلندتر بخوان که ناگهان شیشه جلوی ماشین جرینگی میشکند.رضا آه کوتاهی میکشد. خون شتک میزند روی داشبورد. سرش میافتد روی فرمان. صدای رگبار تیربار، خرد شدن شیشه جلو و افتادن حسین و اصابت اتومبیل به کوه، چنان سریع و ناگهانی اتفاق میافتد که مجال هر نوع عکسالعملی را از من میگیرد. وقتی به خودم میآیم که مچاله افتادهام کف لندرور و تمام استخوانهایم تیر میکشند. صدای تیراندازی قطع میشود. انگار بین خواب و بیداری هستم. معلق در فضایی دهشتناک. نیمخیز میشوم. دستهایم را به لبهی صندلی جلو میگیرم و سرم را میکشم بالا. سرم گیج میرود. سرهای رضا و حسین کنار هم افتاده است. صندلی جلو پر از خون است. هنوز از سوراخ پیشانی رضا خون سرریز میشود. حسین اما خون از چشم و دستش فوران میکند. هر دو شهید شدهاند. بههمین سادگی و سادهتر اینکه من روی جنازه آنها خم شدهام. بی بغض و گریهای. چه باید میکردم؟ بهخاطر ترس و اضطراب از بروز خطر دیگری برمیخیزم. من خطر را در فاصلهای نهچندان دور میبینم. آنها چهار نفر مسلح بودند. از شیب کوه به شتاب پایین میآمدند. فقط یکی از آنها دستار کردی بر سر داشت و آن سه نفر دیگر نوارهای فشنگشان بر سینههایشان برق می زد. از ترس سست شده بودم و بیرمق. اما باید جاکن میشدم. کیف دوربین را برمیداشتم و میزدم به کوه. همین کار را میکنم. شیب کوه تند است اما من چون قوچی تیزپا از سینهکش کوه بالا میروم. چنان نفسنفس میزنم که قفسهی سینهام تیر میکشد. باید در پناه صخرهای بایستم. میایستم و به پشت دراز میکشم. گوشتیز میکنم. تنها صدای نفسهایم است که ضرباهنگ تندی دارد. حجم آبی آسمان نگاهم را پر میکند. سکوت کوه را صدای انفجاری در هم میکوبد. حجم آبی آسمان میشکند و من از جا میجهم. هجوم درد در ناحیه قلبم نیم خیزم میکند. تکیه میدهم به تختهسنگ. بیتابم. باید بگریزم. کیف دوربین را برمیدارم و آن را با یک دست به سینهام میفشارم. دست دیگرم ستون تختهسنگ است. سرک میکشم. میشود جاده را دید و لندرور را که در آتش میسوزد. چهار مرد مسلح از جاده دور میشوند. فاجعه اینک رخ دادهاست و چه خوب حسین از لسان حافظ گفته بود: «در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کان جا/ سرها بریده بینی بیجرم و بی جنایت »
شک دارم که بیدارم. و ایکاش نبودم. کابوسهای عالم خواب هرچند که شوم باشند با تلنگری وا میروند. مینشینم بین هستی و نیستی. بین عدم و وجود فاصلهای نیست. زندگی به یک مو بند است. همانطور که زندگی رضا و حسین به لحظهای دود شد و رفت هوا. باید به خاطر بسپارم چله تابستان پنجاه و هشت را که در کمین خونین، رضا و حسین هر دو جوان و پرآرزو سوختند. فاجعه رخ داده است؛ تلخ و ناگوار. شکیبایی میخواهد تا بشود از کنار این فاجعه گذشت و من میگذرم. کیف به دست، افتان و خیزان. به کجا؟ پاوه. تا پاوه راهی نیست. رو به غروب؛ آنجا که خون پاشیده شدهاست بر آسمان در پس کوه. اگر انگیزه ماندن نبود، این پای خسته نای برخاستن نداشت. اما امید مرا به پاوه میکشاند...
کتاب نشانه های صبح