رابطه ی کانکس ها با دریا، خوب نیست




 

نام و نام خانوادگی: صابر جملگی     نام پدر: اکبر      ش.ش:745      اظهارات مربوط به شاهد پرونده : 811653917

"کس و کارمان شریف آباد است، زیر سایه ی امامزاده شاه تور" این جمله را چند بار از زبانش شنیده ام. هرچقدر که از زادگاهش دور می شد، فراموش نمی کرد از کجا آمده است و هر دفعه با افتخار بیشتری این جمله را می گفت. انگار نیمی از خودش را آن جا گذاشته و آمده است.

من اولین بار که دیدمش، شناختم. یعنی تنها مختاری که با تصویر ذهنی ام شباهت داشت، او بود. همانطور که می گفتند؛ هیچ خط و خالی بر بدنش دیده نمی شد، فقط ماهیچه بود و پوستی که از نمک دریا سوخته. وقتی پرسیدم که چگونه رابطه اش با دریا اینقدر صمیمی است، جواب داد: «بچه های شریف آباد میانه ی خوبی با آب دارند، چون زاینده رود از میان ده شان می گذرد». آن موقع جواب به ظاهر درشتی بود، ولی بعدا که رضا تعریف کرد چه شده و چه نشده، فهمیدم درشت تر از چیزی بوده که انتظار داشتم. مختار ساده بود، به زیبایی یک غریق نجات، با موهایی کم پشت و دست و پایی بلند که آب می شکافند.او خیلی وقت ها لباس های رنگی تنگ می پوشید و اصلا به اش نمی خورد سی و چند ساله باشد.بعد با حالتی که انگار بادیگارد دریا است، دست های کلفتش را می انداخت تووی هم و می ایستاد کنار ساحل. این طور مواقع خیلی جدی نگاه می کرد، طوری که تمام حواسش به مردمی بود که خیز بر می داشتند و می دویدند تووی آب و تا می توانستند جلو می رفتند.

تقریبا دو ماه از آمدن مختار گذشته بود و مردی که ادعا می کرد شنا بلد است، دختر پنج ساله اش را گذاشت روی شانه و رفت تووی آب. همه نگاه می کردند. هیچ کس فکرش را نمی کرد که زیر پای مرد خالی شود، خصوصا دخترک که خوشحال بود و دست می زد. اما اگر مختار نبود هیچ کدام از این کانکس ها، آن مرد و حتی دختری که فکر می کنم اسمش النا بود، نبودند. خود مختار هم اعتراف کرد: «فکرش را نمی¬کردم بتوانم نجات شان بدهم»، ولی موفق شد و مرد برای هر سه ی ما، کانکس جدید گرفت. حالا هم هر چند وقت یکبار می آید و احوال مان را می پرسد.

مختار آدم شجاعی بود و اتفاقات جالبی برایش رقم می خورد، ولی خیلی حرف نمی زد و ترجیح می داد با اخلاق عجیب و غریب اش کنار بیاییم. او خیلی زود استخدام مجموعه شده بود و دو برابر من که شب ها تا صبح نگهبانی می دادم، حقوق می گرفت. لعنتی یادم می آید؛ اخلاق بسیار خوبی داشت و نمی شد به چیزی اعتراض کرد. مثلا من خودم قبل از روشنایی هوا از کانکس سوم که کنار در ورودی بود، بیرون می آمدم و می نشستم تووی اتاق شیشه ای تا او را تماشا کنم. او هر روز صبح -وقتی هنوز مردم هم نیامده اند برای شنا  با پای برهنه، مسیر ساحل را می دوید و من هر روز از پشت شیشه های اتاقک شیشه ای حواسم بود که چطور سرپنجه ی پاهاش تووی شن ها فرو می رود. طوری با قدرت و غیرعادی قدم هایش بلند و محکم بود که خیال می کردم، می دود تا آن سوی دریا با خورشیدی که دارد آهسته تر از هر زمان دیگری بالا می آید ملاقات کند.

من با شناخت کمی که از مختار داشتم، فهمیدم: او یک مرد عادی نبود. یعنی این را قبل از شب اولین مرگش فهمیدم. ساعت 8 صبح یک شنبه ی سوم تابستان همان سال. وقتی به اش گفتم: «مختار، تشنه ات بود که بود. کسی که به تو آب داده شیطان بوده  آ، چرا گرفتی؟ چرا برگشتی؟، گفت: صابر، آب که آدم نمی کشد، (به خودش اشاره کرد) گاها دیده شده که زنده هم کرده!»

 

نام و نام خانوادگی: مجتبی ابولاطهر     نام پدر: مختار      ش.ش:462      اظهارات مربوط به شاهد پرونده : 811653917

«جناب، بخدا این چندتا تیکه کاغذ از دفتری بوده که میگن؛ "ملا عبدالله می ذاشته زیر بالشش" که سن من قد نمیده بهش، و الا مگه عقلم کمه که بگم چی کم میاد؟ چی کمه؟ اصلا جسارت نباشه، ولی من سالی یه بار حموم میرم که شامپو چشم می سوزونه، تیغ تیزه، کاشی ها سردن و چمیدونم، خدایی نکرده آب کمه!

ببینید، الان شما اینجا نشستید، منم اینجام. یهو سربازتون بیاد بگه: "تو دستگیری چون آدمی که قبل از تو اینجا نشسته یک قاتل بوده، جا نمی خوری؟...نه...جان مجتبی جا نمی خوری؟". منم هف هش سالم بود، ننم تعریف کرد: " بابات که به دنیا اومد، دو روز کارش همین بود...یا سینه می خورد یا گریه میکرد، بعد-چشم،خلاصه ش می کنم- می برنش لب رود، میخوان قسلش کنن، آب می ره توو دهنش و ساکت می شه!"

کل آبادی هم ملاعبدالله رو می شناختن. اون بنده ی خدا هم خیلی سال پیش مرده، ولی قبل مرگش پیش بینی می کنه که یکی میاد با آب رفاقت داره و اینا. الانم همش تووی همون برگه ها ست، کنار دستت. وگرنه الان اگه اون نمی گفت، یکی نمی نوشت و شما نمی خوندی، منم اینجا نبودم.

آره...اونی که اینا می گن، زیادی به بابام ربط نداره که به من ربط داشته باشه. بیچاره از این تابستون تا این تابستون می رفت شمال، می ایستاد غریق نجات، همین. فقط خدابیامرز یه شب خواب دید، تشنه ست، یکی هم روبه روش با یه بطری آب معدنی وایستاده، آب رو می گیره، می خوره ، بیدار می شه! حالا این وسط صابر نامی هم زنگ می زنه آمبولانس. یارو بهداره هم دستگاهش خراب بوده، وگرنه مگه میشه بابام بمیره، بعد یهو زنده شه؟!آقا اصلا من از اینا شاکی ام. اینا اینقدر گفتن مردی، مردی که بابام باورش شد، افتاد مرد. حالا درسته یه حقوقی برای ما میاد و خیلی کم پیش می اومد بابا خونه باشه، ولی نمیگی چندتا آدم دارن در روز غرق میشن؟»نام و نام خانوادگی: رضا الوندی    نام پدر: سیف الله ش.ش:8941 اظهارات مربوط به شاهد پرونده : 811653917

«مخلصیم دایی. میگن رضا ولی شما هر چی بگی قبولت داریم. زشت نیست؟ شما دنبال کی بودی؟   باشه. رضا، فرزند فاطمه، نوه ی ماه بانو، نتیجه ی ملاعبدالله! بفرما، یه جوری رفتم بخورم به ملاعبدالله. یعنی پدرِ مادربزرگِ مادری. نه به همین برکت، من دکه دارم. توو کانکس اولی می خوابیدم. اتفاقا من فکر کردم اونم خوابه، توو نگو درست فکر کرده بودم. خدابیامرز دفعه ی اول با آب بیدار شد ولی دفعه ی دوم هرچی آب به خوردش دادیم انگار نه انگار.

 بچه محلمون بود و با هم بزرگ شدیم که هیچ، خودم آوردمش توو مجموعه. از وقتی یادم می آد هم خوب شنا می کرد. از خوبای شریف آباد بود، نه با کسی کار داشت و نه کسی بهونه داشت باهاش کار داشته باشه. بعد بیدار نشدنش همه شور کردن که ملاعبدالله منتظر مختار بوده و هر چی پیش بینی کرده درسته و چمیدونم ببین ساحل پنج شیش متر رفته عقب، زاینده رود آب نداره، دریاچه ها خشک شدن و...

نمی دونن هر روز غروب از خودم کیسه می گرفت، آشغال های ساحل رو جمع می کرد. نمی دونن چقدر فحشش می دادن که به تو چه؟، مگه دریای باباته؟ من می گم مال باباش بود و ارث بچه هاش. باشه... خودم این دفعه که رفتم سر خاکش، میگم:«برای همه ی ما مختار از آب بود. ملا هم آدم دروغ گویی نبوده.»

نام و نام خانوادگی: عبدالله میر    نام پدر: محمدحسن     ش.ش:8941         اسناد و مدارک مربوط به پرونده : 811653917

«روزی که قطره ای از آسمان بر خاک نیامد، بر اشک هایتان بسنده نکنید. آگاه باشید جوانه ای که از خاک روییده و درونش دریا نیز دارد، آمده است برای دانستن. آب زندگی خواهد بخشید و پاکی، روزی تان را از آسمان بخواهید که خداوند ابر های تیره را برای گریه کردن به حال انسان آزاد گذاشته است.جوانه ای از آب می روید و با کرداری نیک، نشانه ای می شود برای روزی تان. جوانه خشک می شود و این آغاز مرگ رودهاست.»

نویسنده:

علیرضا میربزرگ - فرزند حسینعلی- گلستان، گرگان، روستای کریم آباد

، یاس بیست و دوم