همه ‌ی  شجاعتم 




 

وارد کوچه شدم. دار و دسته‌ی مجید، پیدایشان شد. یکی‌شان مرا بیخ دیوار خِفت کرد و یکی‌شان کیفم را خالی کرد. تمام کتاب هایم خاکی شد. عینکم را هم روی کتاب هایم انداختند و دوباره تهدیدم کردند که چرا پول ندارم. همه‌ی این خِفَت یک طرف، بی‌احترامی به کتاب مثلثاتم یک طرف.‌ پارسال که پسر عمه‌ی همیشه شاگرد اولم، مثلثات را تجدید شد؛ قسم خوردم کتاب مثلثات را تهیه کنم و یک لحظه از خودم دور نکنم. اوائل نمی‌فهمیدمش، ولی کم‌کم برای خودم، خبره مثلثات شدم. آنقدر کتاب در دستانم چرخیده بود که کاملا لوله شده بود. نکته‌های مثلثات تمام سفیدی حاشیه کتاب را گرفته بود. تمام صفحه‌ها آن بالا یک دایره مثلثاتی با بردارهای سینوس و کسینوس کشیده بودم. 

این بار با چشمان گریان به خانه رسیدم. وارد خانه که شدم؛ چکمه‌های سربازی ادریس پشت در بود. از شوق آمدنش، غمم را فراموش کردم. 

سر سفره نشسته بود. 

-سلام داداش. 

بلند شد و به طرفم خیز برداشت. 

-سلام پسر، از ماه پیش تا الان چقدر قد کشیدی. مرد شدی. 

همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم.

-چرا اینقدر خاکی شدی؟

به سمت دستشویی رفتم:

-چیزی نیست داداش خوردم زمین.

مادر از آشپزخانه بیرون آمد. 

-سلام پسرم. این بار چندمه که می‌خوری زمین. یادم بنداز یه وقت از چشم پزشکی بگیریم. نمره چشمت بالا نرفته باشه.

صورتم را خشک کردم. گفتم: نه بابا، حواسم نبود.

سر سفره متوجه شدم که ادریس در فکر است.  زنگ آخر مدرسه خورد، به اصطلاح آزاد شدیم؛ من باز هم فکر عبور از کوچه بودم. 

سر کوچه که رسیدم؛ مکثی کردم و داخلش را از نظر گذراندم. گروه مجید نبودند. در حالیکه تمام حواسم به سیصد و شصت درجه دایره مثلثاتی اطرافم بود، دوباره مجید از دور خیز برداشت و مرا محکم به تیر چراغ برق چسباند. 

اگر شعاعِ حواسم، از شعاعِ یک متر دایره مثلثاتی‌ام بزرگتر بود؛ شاید می‌توانستم از دستش فرار کنم. 

نوچه‌اش دوباره کیفم را بیرون ریخت و چیزی پیدا نکرد. تمام هوشم پی کتابم بود و از دَری وَری‌هایشان چیزی نفهمیدم. اشکم غلطید که ناگهان ادریسِ قهرمانم وارد شد. 

-داری چه غلطی می‌کنی؟

مجید سر چرخاند و هیبت ادریس را دید. قبل از اینکه جوابی بدهد مشت محکم ادریس روی بینی‌اش نشست. مجید روی زمین افتاد و خون از بینی اش بیرون زد. فوری به طرف کتابهایم رفتم و آن ها را توی کیفم ریختم. 

کمی دورتر ایستادم. ادریس و مجید دست به یقه شده‌ بودند و نهایت کار، ادریس بود که با خط و نشان کشیدن برای مجید از رویش بلند شد. احساس قوی‌ بودن کردم. چرا؟ نمی‌دانم. ادریس باعث شده بود.

به سمت کتابهای مجید، که پای درخت گذاشته بود؛ رفتم. 

تمام شجاعتم را جمع کردم. با خشم به مجید نگاه کردم و لگدی به ستون کتابهایش زدم. 

مجید نمی‌فهمید که لگد به کتابهایش بزرگترین بی‌حرمتی به اوست. 

 

■  آرمینه آرمین