شعر


شعر و ادب |

 

(1)

 

بهار، ناگهانِ شاخه گلی است

که 

فراخ سینه را 

تنگ می فِشُرَد،

چشمانم 

گونه ام 

قلبم 

و زخمم

گل سرخی است

این بهار هم

دسته گل تو را تحویل گرفته ام،

برف و باران می شوم

برف سنگین و دسته گلی سرخ

اتاق  کوچکم را زيباتر می کند،

بهار توی گریبانم گیر می کند 

به عطر تو نزدیک تر می شوم 

کنار پامچال ها 

گُله گُله حنجره می روید،

سیلی دنیا 

گل سرخی بود که

دستان بسته تو

روی صورتم کاشت، 

دستم به پنجره نمی رسد 

بهار برای من 

تنها قرص خوابی است که 

همیشه آن‌ را گم می کنم. 

 

■  محبوبه طاری دشتی

 

 

 

(2)

 

سمتِ عطرِ گیسوانِ لااُبالیِ تو اشتباه می رود 

باد عاشق گُلی شده که مست می شود ... که راه می رود...

دارهای بیشتر به دارهای بیشتر گره... گره... گره...

باد روی دارِ گیسوانِ وحشیِ تو بی گناه می رود

دل به عاشقانه های خوبِ باد داده اند عاشقانِ تو 

دل به باد داده اند و آه روی آه روی آه ... می رود

ای هوایِ مانده روی دارها !  هوایِ مرده روی دارها ! 

این هوا هوایی ات که می کند به سمتِ پرتگاه می رود

دلخوشم به نیش و نوش... مستیِ مُدام! ... تلخیِ مُدام تر! ...

کاسه های چشمِ من پُر از شرابِ چشمِ تو سیاه می رود

ای زلالِ رودهای نیست درجهان ! سرابِ دائم الوضو !

در تو چشمه های تشنه سینه خیز سمت قتلگاه می رود 

قلب ماهی است و خشک مانده است،  آب می شود که آب... آب ...

با صدای شُر شُرِ شراب  قلب جای دلبخواه می رود

 

 

باد روی دارهای بیشتر تلوتلوخوران، سیاه مست 

جرعه جرعه از تباهی تو مست می کند که راه می رود

 

■ مریم محمدیان

 

 

 

(3)

 

تو که رفتی هـمه امواج زدریاگــم شد 

روشنی رفت صداقت ز دل مــاگم شد

توکه رفتی همه غمــها به سراغــم آمد

مــوسم فصــل خزان تو به باغـم آمــد

دیدم آن روز که گلــهای چـمن پرپرشد

رنگ گلـهای چــمن باز کم وکـمـتـر شد

بلبلان ناله کنــان از غــم گـــلها مـردند

خس وخاری چمن باغ به یغما بردند

بـاغبان چمـنم، نالـه کنان گریه کـنم

دل آزرده خود را به چه کس هدیه کنم

تو درآن باغ به گــلها چـو بـهاران بودی

بــر لـب تـشـنه اشان قـطره باران بودی

خـبر از آمـدنت نـیست دگر میـدانم

مـن مـجروح در این بادیه سرگردانم

تا دمـی چـرخش دوران برسـد برسرمــن

باد آید ببرد جـوهر وایـن دفــترمــن

■  ماجده راسخ/ افغانستان

 

 

 

 

 

 

(4)

 

 

دلم هوای تورا کرد

و چشمانم از پنجره به قدم های نیامده ات چشم دوخت

تصویرها در رگهایم جاری شدند

و صداها در کوچه باغ های خیالم طنین انداختند

لبهایم تو را زمزمه کردند

ودر فردایی زود

تو قدم بر کوچه ی نگاهم گذاشتی

پنجره معجزه کرد.

 

■ صدیقه شاه حسینی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شانه‌ات را به شانه‌ام زدی 

گوشه نگاهت به سمتم

دلتنگی ات را انکار نکرده بود

آرام که می‌روی 

در تنگ خیالم ماهی می‌شوی

 

■ سپیده حیدری

 

 

هر چه مجنون عشق می شد، درد لیلا بیشتر

گرچه ظرفش را شکسته گشته، شیدا بیشتر

من تو را گم کرده ام در کوچه های غرق درد

هرچه من مشغول بودم، حجم غم ها بیشتر

در تمام سجده هایم، ذکر بام و برف بیش

در قنوتم یاد نام و نان و غوغا بیشتر

جمعه هایم خالی از عطر حضور ندبه ها

گرم دنیا روزهایم، کار فردا بیشتر

من حقیقت را به دنیای مجازی داده‌ام

هر چه دورم از تو، نزدیکم به دنیا بیشتر

سهم تو در بیقراری های دل، ناچیز بود

وسعت آشوب و دردِ تلخم اما بیشتر

بارها در کوچه ها دیدم تو را و رَد شدم

من که مغرورم، ولی دیوار حاشا بیشتر

 عاقبت هم سیصد و بیچاره، آدم مانده در

ابتلای عشق تو، یا حکم فتوا بیشتر

 

■ مرضیه قاسمعلی

 

 

تقدیم به سربازان گمنام امام زمان ( عج) 

همه ی سپاه مولی، نظری به ماه دارند

دل پُر ز عشق و چشمی که به بارگاه دارند

نه هوای امن و راحت، که به فکر خواب مردم

به خطر زنند جانی که به رزم‌گاه دارند

سر خود به حق سپردند و ستون نموده پا را*

به تأسّی از ولایت، سر خود به چاه دارند 

چه نگاه تیز بینی، چه بصیر پاکبازی 

که جبین به خاک و اشکی به دم پِگاه دارند

خط و مرز، سدّ شان نیست، پناه بی پناهند

به لقا‌ء یار اُمید و به خودش پناه دارند 

همه فتنه ها شناسند و تمام نقشه خوانند 

شب و روز در کمینند و قرارگاه دارند

به نگاه خلق گمنام و به نزد دوست خوشنام

نه فقط به مُلک ایران، به جهان نگاه دارند 

به تمام عُمرِ خدمت، به تلاش بگذرانند 

دل خود به حق سپردند و چه دیدگاه دارند 

همه فخر ملّت اند و به شکار خصم مشغول 

که ز ریگی و ز داعش، تله گاهگاه دارند 

اگر از کلام « آقا »، بشنیده ای پیامی 

که به مدحشان ستودست، به دوست راه دارند 

چو به روز نیمه شعبان، شده روز اطلاعات 

تو بدان ز حضرت عِشق، یقین گُواه دارند 

تو خُدای حیّ داور، نظری به سویشان کن 

مددی نما و لطفی، که به تو پناه دارند 

*بخشی از توصیه امام علی(علیه السلام) به فرزندش محمد بن حنفیه«جمجمه ات را به خدا بسپار و پاهایت را ستون بدنت کن، نگاهت را به انتهای لشکر دشمن بدوز و به خدا توکّل کرده به دشمن بتاز »  

 

■ محمد دیلم کتولی