رنج عشق




 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی جوان ساده و خوش قلب را دیده بود، او را یافت و به او گفت: «پادشاه اهل معرفت است. اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی خودش به سراغت خواهد آمد.»

جوان به امید رسیدن به معشوق گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد. احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. همانجا از او خواست به خواستگاری دخترش بیاید. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم او را بداند. بعد از مدت ها جستجو او را یافت و به او گفت: « تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی. چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو درخواست کرد از آن فرار کردی؟»جوان گفت: « اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش ببینم؟»