موش موشک و آقا موشه


یادداشت |

 

 

■  آیلین امیری. هشت ساله یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.یک موش بود به اسم موش موشک که خیلی زود باور بود. اون فکر میکرد هر چیزی موش ها می گویند واقعی هست. مامان موش موشک همیشه  میگفت زود باور نباشه ولی موش موشک گوش نمیکرد. یک روز که موش موشک داشت بازی میکرد ناگهان یک موش به او گفت: «سلام! میخوای با من بیای به خونمون»؟ موش موشک فکر کرد و گفت: «نه»! موش گفت: «خونه ی ما پر از پنیر هست و چیزهای خوش مزه ی دیگه». موش موشک فکر کرد وگفت: «بعد منو میاری پیش مامانم»؟ موش گفت: «آره».موش موشک به راه افتاد. موش موشک وقتی رفت خونه ی آقا موشه دید اونجا هم یک خونه ی معمولیه. موش موشک به آقا موشه گفت: «خونه ی شما که معمولیه، پس منو ببر خونمون»! آقا موشه گفت: «نه تو یک شب پیش ما بمون بعد میبرمت» موش موشک گفت: «باشه»!یک شب، دو شب، سه شب. ولی آقا موشه، موش موشک رو نبرد خونه. مامان موشه خیلی نگران بود واسه همین هم از دوستای موش موشک پرسید: «موش موشک خونه ی شماست»؟ ولی همه گفتن: «نه! اون گفت میاد خونه» مامان موشه همه جارو گشت تا رسید بیرون از شهر. یک خونه ی کوچک بود. رفت در زد و آقا موشه در را باز کرد. مامان موشه پرسید: «موش موشک منو ندیدین»؟ آقا موشه گفت: «نه»! ولی موش موشک تا صدای مامان را شنید، بدو بدو رفت کنار آقا موشه به آقا موشه گفت:«این مامانمه»! مامان موشه که دید موش موشک را دزدیدند. به آقا موشه گفت:«الان زنگ میزنم پلیس».آقا موشه میخواست فرار کند که پلیس ها آمدند. موش موشک حالا  فهمید مامان چرا میگفت زود باور نباش، موش موشک از اون موقع به بعد دیگه تصمیم گرفت زود باور نباشد. قصه ی ما به سر رسید موش موشک هم  به خانه رسید.